حضرت امام در انتقال زلال اندیشة ناب خداشناسی، در مجموعة اشعار دیوان به مطالبی اشاره فرمودهاند که میتوان چهار محور اساسی را در میان آنها استنباط کرد. این چهار محور را می توان مبانی نظری شناخت خداوند تلقی کرد:
1. تأکید بر اندیشة توحیدی در بیان مقام احدیت ذات حق تعالی؛
2. بحث جلوهگری و جلوهبینی در تشریح رابطة بین کثرات و ذات احدی؛
3 . بحث زیبابینی و زیباشناسی در توضیح شناخت خداوند به زیبای مطلق و سیطرة زیبایی در دار هستی؛
4. بحث حاکمیت عشق در میان موجودات و خداشناسی بر مبانی عشق یا خداشناسی عاشقانه.
فصل اول: اندیشة توحیدی
یکی از محورهای مهم و اساسی خداشناسی در اندیشة حضرت امام، اندیشة توحیدی محض و ناب است. در دیدگاه ایشان شناخت خداوند به وحدانیت و نایل شدن به مقام توحید ذاتی، صفاتی و افعالی به عنوان کمال معرفت، محور اساسی در سراسر دیوان است. از نظر وی چون خداوند جان جهان و تنها مؤثر در وجود و دادرس موجودات در رسیدن به کمال حقیقی شناخته شود پس سزاوار است که انسان در مقام نظر و عمل، تسلیم محض فرمان او شده و در حوزة اندیشه و شناخت، خداوند احد و واحد را حقیقت محض دانسته و ماسوا را مَجاز و سایه و سراب ادراک نکند و در عالم هستی، صفات و افعال آن ذات احدی را شهود نماید و چشم دل به روی او بگشاید. بدین ترتیب از رهگذر هماهنگی ادراک عقلانی و قلبی یا هماهنگی اندیشه و شهود بر محور
ذات اقدس، درخت اندیشة توحیدی رشد نموده و ثمرات آن به بار مینشیند:
آنروز که عاشق جمالت گشتم
دیوانة روی بیمثالت گشتم
دیدم نبود در دو جهان جز تو کسی
بیخود شدم و غرق کمالت گشتم[1]
* * *
گرد است اگر هستی دیگر بینی
بودی جز بود او نباشد هرگز[2]
* * *
در این عرصه است که موحّد دلبستة او شده و غیر او هوسی در سر نمیپروراند:
عاشق روی توام ای گل بیمثل و مثال
بخدا غیر تو هرگز هوسی نیست مرا
پرده از روی بینداز بجان تو قسم
غیر دیدار رخت ملتمسی نیست مرا[3]
* * *
این دلبستگی و دلدادگی، باطن عشق است و عاشق از رهگذر این عشق، جز تقرب و وصال و شهود نمیطلبد و جنت و حور و قصور نمیجوید. تنها در این جهانبینی توحیدی و خداشناسی موحّدانه است که آدمی اندیشههای موهوم و مشوّش را رها کرده و افکار خود را بر پایة محکم و استوار بنا میکند و به آرامش ابدی میرسد:
به تو دل بستم و غیر تو کسی نیست مرا
جز تو ای جان جهان دادرسی نیست مرا
مده از جنت و از حور و قصورم خبری
جز رخ دوست نظرسوی کسی نیست مرا[4]
* * *
ما ندانیم که دلبستة اوئیم همه
مست و سرگشتة آن روی نکوئیم همه[5]
انسان موحّد حقیقت لا اله الا الله را اینگونه دریافته که فقط موجود حقیقی اوست و ماسوا به تبع او موجود است و وجود خود را وامدار او میداند. تنها خداوند منشأ اثر است که با یک امر ایجاد میکند و با یک امر هلاک. پس اگر خدای احد و واحد را در هستی نبیند، عیب از اوست:
عیب از ماست اگر دوست زما مستور است
دیده بگشای که ببینی همه عالم طور است
لاف کم زن که نبیند رخ خورشید جهان
چشم خفاش که از دیدن نوری کور است
یارب این پردة پندار که در دیدة ماست
بازکن تا که ببینیم همه عالم نور است[6]
انسان اگر قید پندارگرایی را رها کند و واقعگرایی را پیشة خود سازد، به عیان، حضور آن هستیبخش بیهمتا را مشاهده میکند که یکه و تنها هر لحظه تمام هستی را تحت فرمان خویش دارد. مدیر و مدّبر عوالم وجود را قادر مطلقی میبیند که همکفو و شریکی ندارد. هستی را از او میبیند که به سوی ذات احدی در حرکت و صیرورت است:
این همه غلغل و غوغا که در آفاق بود
سوی دلدار روان و همه بانگ جرس است[7]
غایت این حرکت، دیدار و وصال آن مبدأ ازلی و ابدی است که با تحقق آن، هدف آفرینش تأمین میشود:
با مدّعی بگو که تو و جنت النعیم
دیدار یار، حاصل سرّ نهان ماست[8]
* * *
چراکه اقامتگاه اصلی همة موجودات، ذات اقدس الهی است و غرض از حرکت کاروان هستی، رسیدن به این اقامتگاه است که ازلی و ابدی است نه موقتی و گذرا و تنها در این جاست که ماسوا آرامش و قرار میگیرد:
سر کوی تو به جان تو قسم جای من است
خم زلف تو، در میکده مأوای من است[9]
* * *
کاش روزی به سر کوی توام منزل بود
که در آن شادی و اندوه مراد دل بود[10]
* * *
کوی او، مجلا و منظر تجلیات خاصة الهی است که در مقام وصول حاصل میشود.
در این تجلیات، معضلات و مشکلاتی در اسرار الهی نمایان میشود که بر سالک واجب است تا با صعوبت هرچه تمامتر از آن بگذرد. پس به میکده که مقام مناجات است به طریق محبّت پناه میبرد تا با قدم مناجات مشکلات را برطرف کند و به قرب ذات اقدس رسد و به آرامش ابدی و جاودانه بپیوندد. اما علت این همه تلاش و غوغا و حرکت و صیرورت چیست؟ حقیقت آن است که این علت فقط در یک چیز خلاصه میشود و آن چیزی نیست جز آنکه موجودات همه «مبتلای خداوند» هستند. همه به بلای فراق موجدِ خویش گرفتار گشتهاند و به فراقش در رنج و ابتلاء. و برای گذر از این فراق سوزناک، حاضرند سر اندر قدوم یار نهند و جان اندر هوای وی دهند:
من سر نمینهم مگر اندر قدوم یار
من جان نمیدهم مگر اندر هوای دوست
کردی دل مرا زفراق رخت کباب
انصاف خود بده که بود این سزای دوست؟
مجنون اسیر عشق شد اما چو من نشد
ای کاش کس چو من نشود مبتلای دوست[11]
* * *
اما این ابتلاء و پریشان حالی موجود هم علتی دارد:
این پریشان حالی از جام «بلی» نوشیدهام
این بلی تاوصل دلبر بیبلا دمساز نیست[12]
* * *
درواقع از لحظهای که موجودات، اقرار به ربوبیتِ ربالعالمین کردند و مربوب ذاتِ اقدسِ احدی قرار گرفتند و از کتم عدم پا به عرصة وجود نهادند؛ مبتلا به بلا و سختیها و ناملایماتِ «فراق» شدند تا زمان آن رسد که وصال به ربّ، تحققّ حقیقی یابد و گویا این چنین مقدّر شده
است که حقیقت وصال، باطن فراق قرار گیرد تا از ژرفای عمیقِ بُعد، قُرب به ذات احدیت، ظهور و تجلّی یابد و اینچنین زبان تکوین، گویای رنجِ فرقت و غمِ هجرت شود:
ای که روح منی از رنج فراقت چه نبردم
ای که در جان منی از غم هجرت چه کشیدم[13]
* * *
اما کاروان هستی مستانه و عاشقانه به سوی او در حرکت است تا در کُنج قفسِ خودی نماند و به منزلگه معشوق رسد:
به مستی کاروان عاشقان رفتند ازاین منزل
برون رفتند از «لا» جانب «الا» نمیدانی
برون رفتند از خود تا که دریابند دلبر را
تو در کُنج قفس منزلگه عنقا نمیدانی[14]
* * *
حرکتی که پایان و انجام ندارد و از صبح ازل تا شام ابد همچنان ادامه دارد:
این قافله از صبح ازل سوی تو رانند
تا شام ابد نیز به سوی تو روانند
سرگشته و حیران همه در عشق تو غرقند
دل سوخته هر ناحیه بیتاب و توانند
ای پرده نشین در پی دیدار رخ تو
جانها همه دل باخته، دلها نگرانند[15]
* * *
بدین سبب موجودات در این حرکت ابدی به امید وصلِ معشوق، رنج بلای هجران و غم آلام و بلایا را متحمل میشوند و به جان میخرند و همچنان به
وعدة دیدار نزدیک است یاران مژده باد
روز وصلش میرسد ایام هجران میرود[16]
* * *
مژدة وصل به رندان خرابات رسید
ناگهان غلغله و رقص و طرب برپا شد[17]
* * *
باد بهار مژدة دیدار یار داد
شاید که جان به مقدم باد بهار داد[18]
* * *
میان مژدة دیدار یار، و دیدار او فرق است. اما به یک اعتبار مژدة دیدار، چنان برای عاشق خوشایند وگوارا است و چنان موجب ابتهاج در ذات است، که این خبر برای او عین واقعیت خبر میشود و تقدم و تأخر زمانی را از میان برمیدارد و ظاهر خبر، باطن واقعیت را برای او نمایان میسازد. از این رو گیرندة خبرحاضر است جان خود را فدای رسانندة خبر کند. حال تصور کن! که اگر دیدار، حاصل شود و باطنِ خبر برای عاشقِ طالب تحققِ عینی یابد از شدتِ ابتهاجِ حاصله از مشاهده، شاهد چه چیزی را باید فدا و نثار مشهودِ خود کند؟!
فصل دوم: جلوهگری و جلوهبینی
این اندیشة توحیدی انسان را به کجا رهنمون میشود؟ آنکس که خدا را تنها علت موجده و مبقیه مییابد که همواره در خلق جدید است و به سر، سودای این علت دارد، در عالم آفرینش کثرات را چگونه میبیند و میشناسد؟ چگونه بین این کثرات و آن واحد یگانه ارتباط برقرار میسازد؟ رابطة بین وحدت و کثرت را چگونه تبیین میکند؟
در مکتب خداشناسی امام، آفرینش جلوه است و بس:
در سراپای دو عالم رخ او جلوهگر است
که کند پوچ همه زندگی باطل من[19]
* * *
تمام کثرات جلواتی هستند که نشان از صاحب جلوه دارند. تنها یک چیز مشهود عالم است. کثرات، آیاتِ حاکی از اویند که از او خبر میدهند و از خود هیچ ندارند و ارزش انسان در این خلاصه میشود که حاصل زندگیاش این بینش و باور باشد:
حاصل کون و مکان، جمله زعکس رخ توست
پس همین بس که همه کون و مکان حاصل ما[20]
* * *
اگر آدمی خود را در معرض امواج دریای جلوة الهی قرار دهد و موانع را از پیش روی سمع و بصر و عقل و دل بردارد، همة وجودش در معرض تابش امواج نورانی الهی، گرما میگیرد و به نورِ فروزانِ متجلی در جان، و به عشق رؤیت روی جانان، دیدار دلبر حاصل میشود.
نور رخسار تو در دلها فروزان شد، نشد
عشق رویت در دل هر پیر و برنا هست و نیست[21]
پس آن دلبر پرده نشین از پس حجاب برون میآید و عاشق با دل آینهدار، نور او را در هستی مشاهده میکند:
دلبر پردهگی از پرده برون خواهد شد
پرتو نور رخش در دو جهان خواهی دید[22]
* * *
و اینگونه است که دیده، رخ زیبای خدا را میبیند و گوش، آوای خدا را میشنود و تا بدانجا سیر میکند که حتی جلوات الهی را نمیتواند شرح کند:
بشکنم این قلم و پاره کنم دفتر را
نتوان شرح کنم جلوة والای تو را[23]
* * *
جلوة والای خدا از جانب بشر نه شرح کردنی است و از جانب او نه تمام شدنی:
جلوة دلدار را آغاز و انجامی نباشد
عشق بیپایان ما جز آن چرا و چون نداند[24]
* * *
اما با آنکه آن دلربا صد هزاران جلوهگری میکند باز در نقاب است. عجب که این زیبارو هم پرده نشین است و هم بیحجاب است:
ای خوب رخ که پردهنشینی و بیحجاب
ای صد هزار جلوهگر و باز در نقاب[25]
حاصل آنکه همة موجودات در معرض امواج جلوات الهی هستند و چون مانعی وجود ندارد، این امواج را میگیرند، سمع موجود، امواج مسموع الهی را جذب میکند و صدای خدا را میشنود. بصر موجود، امواج مبصرات الهی را میرباید و رخ او را میبیند. بعنوان مثال، بارانی که از آسمان نازل میشود هر آن چیزی را که در مسیر امواج قطرات باران قرار گیرد، نمناک کرده و اجسام را آب زلال بر تن مینشاند. اما اگر بر سر موجود، چتری و سایبانی باشد دیگر تنِ جسمانی او نمناک نمیشود. لذا اگر انسان، چنین دیدن و شنیدنی را تجربه نکند و امواج الهی را نگیرد، به سبب موانعی است که جسم و جانش را در محاصرة آنان قرار داده است:
آفاق پر از غلغله است از تو و هرگز
با گوش کر خود بصدایی نرسیدیم[26]
* * *
پس به محض رفع موانع، بیدرنگ در صف سایر موجودات با آنها همسو شده حتی از آنان نیز سبقت گرفته و به شهود جلوات حق مینشیند و سرچشمة متکثرات را از وحدتِ ذات حق جستجو میکند:
در هرچه بنگری رخ او جلوهگر بود
لوح رخش به هر در و هر رهگذر زدم[27]
* * *
از اعماق فرش تا ورای عرش را جلوة او میبیند:
ای پردگی که جلوهات از عرش بگذرد
مهر رخت عجین به بن موی موی ماست[28]
* * *
هرجا که میرود آنجا را از رخ او روشن مییابد، «الله نورالسموات والارض» و جلوات را به نور او نورانی و به روشنی او روشن میبیند:
هرجا که میروی ز رخ یار روشن است
خفاش وار راه نبردیم سوی دوست[29]
همه آفاق روشن از رخ تواست
ظاهری جای پای نمیخواهم[30]
ماهی در آب است و به دنبال آب میگردد. انسان، غرقِ جلوات خدااست و به دنبال خدا میگردد. این شیوة جاهلان است نه عارفان.چگونه ندانستی که او از شدّت ظهور و تجلی در خفاست؟:
با عاقلان بگو که رخ یار ظاهر است
کاوش بس است این همه در جستجوی دوست[31]
* * *
پس ای انسان: از این خواب گران برخیز، خفاش صفتی را رها کن، پردة جهل را کنار زن، کوری چشم را به بینایی روح و جان شفابخش و رخ او را به نظاره بنشین:
بیدار شو ای یار از این خواب گران
بنگر رخ دوست را به هر ذرّه عیان
تا خوابی در خودیّ خود پنهانی
خورشید جهان بود زچشم تو نهان[32]
و «حجاب ظلمانی» را از پیش رو بردار و همچون خفاش در جلدِ «ظلمت خودی» نمان تا نورِ خورشید با شکوه او را بینی:
بردار حجاب تا جمالش بینی
تا طلعت ذات بیمثالش بینی
خفاش! زجلد خویشتن بیرون آی
تا جلوة خورشید جلالش بینی[33]
فصل سوم: زیبابینی و زیبا شناسی
در مکتب خداشناسی امام، خداوند زیبایی مطلق است که او را جز به زیبایی و جمال جمیل، نه میتوان دید و نه میتوان شناخت. زشتی و شرّ و هرگونه امری که در تقابل تناقض با زیبایی است در وجود آن ذات اقدس احدی راه ندارد. او منشأ خیر و زیبایی است و وجود او سرشار از لطف و حُسن میباشد:
جز رخ یار جمالی و جمیلی نبود
در غم اوست که در گفت و گوئیم همه[34]
* * *
من دل سوخته پروانة شمع رخ او
رخ زیباش عیان بود و عیان است هنوز[35]
* * *
آن خوب رخ، رخ زیبای خود را بدون حجاب به تماشا نشسته و در آینة هستی تصویری جز زیبابی چهرة او منعکس نشده و چشم هستی نیز جز رخ زیبای او در صفحة آینة خود، چیز دیگری ندیده است:
دیدهای نیست نبیند رخ زیبای تو را
نیست گوشی که همه نشنود آوای تو را[36]
* * *
انسان با چنین شهود و معرفتی، زیبابین و زیباشناسی است که در سراسر عمر، حیات خود را در دریای لذت و ابتهاجِ مستی آور غرق کرده است. دریایی که اثری از شرّ و زشتی و ردّپایی از ناپاکی و پلیدی به قدر ذرّهای و قطرهای درآن راه ندارد:
امواج حسن دوست، چو دریای بیکران
این مست تشنه کام، غمش در کرانه است[37]
* * *
هرکجا پا بنهی حُسن وی آنجا پیداست
هرکجا سر بنهی سجدهگه آن زیباست[38]
* * *
آن زیبارو هر دم در هستی جلوهگر شده و تمام جلوات را همچون صاحب جلوه زیبائی میبخشد. هرچه جمال است از جمال او بهره گرفته، و هرچه جمیل است از دست توانای او مایه گرفته:
ای جلوهات، جمال ده هرچه خوبرو
ای غمزهات هلاک کن هرچه شیخ و شاب[39]
* * *
زیبایی او عین اصالت است و زیبایی ماسوا عین اعتبار که جامة حقیقت بر تن نکره است:
رخ نما تا همه خوبان خجل از خویش شوند
گر کشی پرده ز رُخ کیست که رسوا نشود[40]
اگر ماسوا را بهرهای از زیبایی است به لطف و کرم آن بخشندة حُسن است که به موجودات اعتبار و آبرو بخشیده است، چراکه ماسوا همه عین فقر و ربط ووابستگی و نیاز به ذات آن واجب متعال هستند:
همه خوبان بر زیباییات ای مایة حسن
فیالمثل در بر دریای خروشان چو خس است[41]
* * *
بنابراین هرچه در خود میبینند از او میبینند و وابسته به او، و برای وجود خود حقیقتی نمییابند. حتی خود را هیچ هم نمیانگارند:
انموذج جمالی و اسطورة جلال
دریای بیکرانی و عالم همه سراب[42]
* * *
و از درک این حقیقتِ رنجآور لذت میبرند و آن را به عنوان بزرگترین گنجینة زندگی خود حفظ میکنند:
جمله خوبان بر حُسن تو سجود آوردند
این چه رنجی است که گنجینة پیر و برناست[43]
* * *
پس، از مجاز بیزاری میجویند و به حقیقت پناه میبرند:
سرو بستان نیکویی گل گلزار جمال
غمزه ناکرده، زخوبان همه بیزارم کرد[44]
* * *
و چون زیبایی موجودات مجاز است به همین سبب در پی آن زیبایی مطلق و حقیقی بر میآیند تا هرچه بیشتر به او نزدیک شده و از او بهرهمند شوند:
بگشای نقاب از رخ و بنمای جمالت
تا فاش شود آنچه همه در پی آنند
ای پرده نشین در پی دیدار رخ تو
جانها همه دل باخته، دلها نگرانند[45]
* * *
پس آن دلبر نازنین عاشق را واله خود کرده از او شیفتة دلسوخته میسازد:
چه کنم شیفتهام سوختهام، غمزدهام
عشوهات واله آن لعل گهربارم کرد[46]
* * *
عقل و هوش از او میرباید به وادی جنونش میاندازد و پریشان حال و پریشان گویش میکند:
حجاب از چهرة دلدار، باد صبا بگرفت
چو من هرکس بر او یک دم نظر افکند مجنون شد[47]
و غم عشق و رنج فراق و درد جنون را به ودیعت میسپارد:
همه سرگشتة آن زلف چلیپای ویند
در غم هجر رخش این همه شور و غوغاست[48]
* * *
اما این عاشقی و دلسوختگی، این شیدایی و دیوانگی، این دوری و غمزدگی برای زیبابین و زیباشناس، عین صدرنشینی بر جهان قدس و سرفرازی بر عالم هستی است:
عاشقان صدرنشینان جهان قدسند
سرفراز آنکه بدرگاه جمال تو گداست[49]
و اینچنین است که عاشقِ زیبایی مطلق هرگز حاضر نمیشود تماشای دلبرش را به دو عالم دهد:
رهرو عشقم و از خرقه و مسند بیزار
بدو عالم ندهم روی دل آرای تو را[50]
* * *
حتی هر لحظه تمنای آن دارد که محبوب، سر زلف[51] را به کناری زند و رخسار گشاید. آن چنان که جهان را محو زیبایی خود کند زمانی در خود سازد. تا از وجود موجودی غیر از آن زیبای مطلق دیگر اثری نماند:
سر زلفت به کناری زن و رخسارگشا
تا جهان محو شود، خرقه کشد سوی فنا[52]
* * *
جان موجودات فدای آن رخ زیبا، که هستی آنها در گرو نیستی و فدا شدن در اوست:
سربه خاک سر کوی تو نهد جان، ای دوست
جان چه باشد که فدای رخ زیبا نشود[53]
* * *
وقتی رخ زیبای یار جلوهگری کند، و ذات جمیل به اعتبار ظهور کثرت اسمائی و صفاتی، مشهود واقع شود، شاهد اگر جان خود را فدای مشهود کند، حق است. جان آدمی برترین سرمایهای است که حاضر است آن را در طبق اخلاص نهاده و هدیة محبوب کند.
انسان عاشق در این اندیشة چاره ساز و راه یاب، تنها راه شهود و وصال زیبای مطلق را، شکستن بت انانیّت و منیّت مییابد و بس. با چشم و گوش غرق در غرور انانیّت نه جمال آن دلبر را میتوان دید و نه نغمة او را میتوان شنید:
با چشم منی جمال او نتوان دید
با گوش توئی نغمة او کس نشنید[54]
این کوری و کری فقط یک درمان دارد و بس. اگرانسان خود را نبیند و حجاب خودی را کنار زند دیگر بین او و خداوند حائلی باقی نمیماند، او به تماشای معبود خواهد نشست:
این ما و تویی مایة کوری و کری است
این بتبشکن تا شودت دوست پدید[55]
* * *
و در این تماشاگه حقیقتی را خواهد دید که زبان قادر به بیان آن نخواهد بود: «سبحان الله عمایضعون»
لب فروبست هر آن کس رخ چون ماهش دید
آنکه مدحت کند از گفتة خود مسرور است[56]
* * *
از منظر امام، خداوند دریای جمالی است که ماسوا، امواج این دریا به شمار میآیند.
این امواج همچون دریای جمال، جمیل است. امواج در دل این دریا ظهور مییابد و خودنمایی میکند حتی پستی و بلندی آن
ما همه موج و تو دریای جمالی ای دوست
موج دریاست عجب آنکه نباشد دریا[57]
وه چه افراشته شد در دو جهان پرچم عشق آدم و حنّ و ملک مانده به پیچ و خم عشق[195] در میان جمیع معرفتهای بشر نسبت به حقتعالی، لطیفترین، عمیقترین و نابترین معرفتها عرفان است که در مقایسه با ساحت سایر علوم از تعالی خاصی برخوردار میباشد. عارف در این حوزه خاص از معرفت همچون پرندگان به پرواز درآمده و چنان اوج میگیرد که دیگر موجودی را توان آن نیست که بگرد او رسد. ابزار حس، عقل و دل هر یک در تلاشند تا در محدوده فعالیت خود، معرفتی از خداوند حاصل کنند. شناخت علمی، فلسفی و عرفانی هر یک داعیه معرفی خداوند را به وجه احسن دارند و البته در حوزه شناختشناسی، هر یک از این معرفتها، در مرتبه خود ارزشمند بوده و در ساحت خود روش مقبولی را بکار گرفتهاند. اما در مقام مقایسه، نظارت متفاوتی در این باره ابراز شده که کدام یک از این شاخههای معرفت، مرتبه والاتری را به خود اختصاص داده است؟ گفتگو و در اینباره فراوان است و حتی در موارد بیشماری این اختلاف به منازعه و کشمکشی خصمانه انجامیده است، لکن با صرفنظر از تعیین معرفت والاتر و قضاوت درباره آن، و با توجه به اهمیت و ارزش هر یک از این معرفتها در حوزه خود، این مسئله واضح است که وقتی از راه وصول و تقرب و شهود و فنای در ذات حق سخن به میان میاید، دیگر دانشی نیست که بتواند یکهتاز میدان شود جز دانش عرفان. هر چند که به این علم نیز باید به اعتبارات[196] متعدد نگریست و با ملاحظات مختلف در آن تحقیق و تدقیق کرد و درباره آن سخن گفت. آن مراد و مرشد و پیر راه ما با شرح تجربههای خویش برای هدایت و دستگیری خالصانه و صادقانه جویندگان راه وصول و تقرب، و سالکان طریق عشق و فنا، تجربههای خویش را در طبق اخلاص بر مشتریان صادق، عرضه کرده و آن را به رایگان در اختیار نهاده است تا تشنگان حقیقت مصداق «انعمت علیهم» قرار گیرند، نه مصداق «مغضوب علیهم» و «ضالین». از نظر حضرت امام آنکه در سرش هوای دوست دارد و حیاتش در گرو حضور و شهود و وصال است با ابزار حس و عقل و در محدوده علوم حسی و عقلی راه به جایی نمیبرد. چنین انسانی تنها خود را مشغول سراب و مجاز کرده و از حقیقت درمانده است. مشکل حقیقی و اصلی انسان، شناخت ناب خداوند و یافتن راه تقرب به اوست، مشکلات دنیوی و مادی انسان در مقابل آن حقیقت، رنگی ندارد و حل این معضل و گرهگشایی از این مشکل نیز در گرو حس و عقل یا علم و فلسفه نیست: از درس و بحث و مدرسهام حاصلی نشد کی میتوان رسید به دریا از این سراب هر چه فرا گرفتم و هر چه ورق زدم چیزی نبود غیر حجابی پس از حجاب[197] *** راه علم با دیوانگی از هم جداست بسته این دانهها، این دامها دیوانه نیست مست شو دیوانه شو از خویشتن بیگانه شو آشنا با دوست راهش غیر این بیگانه نیست[198] *** دکه علم و خرد بست در عشق گشود آنکه میداشت به سر علت سودای تو را[199] *** فصلی بگشا که وصف رویت باشد آغازگر طره مویت باشد طومار علوم و فلسفه در هم پیچ یارا نظری که ره به سویت باشد[200] *** بردار کتاب از برم و جام میآور تا آنچه که در جمع کتب نیست بجویم از پیچ و خم علم و خرد رخت ببندم تا بار دهد یار به پیچ و خم مویم[201] علوم حسی و عقلی، ناتوان از دسترسی به ذات لایتناهی و شهود و وصال حق است. باید درِِ این دکه بسته شود و درِِ دیگری گشوده گردد تا از جانب آن، حقایق ناب ملکوتی وارد جان مشتاقان شود و وجود تشنه آنان را سیراب کند. آنچه در مجموعه کتب علمی و فلسفی و غیر آنان آمده جرّ و بحثی است که در آن گشایشی نیست: اسفار و شفاء ابن سینا نگشود با آن همه جرّ و بحثها مشکل ما[202] حتی عارف و عاشق دلسوخته جرأت گفتار حقایق با اهل خرد ندارد. چه رسد که اهل خرد توان حل مشکل و قدرت طرح طریقی برای وصال محبوب داشته باشند: سرّی که نهفته است در ساغر می با اهل خرد، جرأت گفتار نبود دردی که ز عشق در دل میزده است با هشیاران مجال ظهور نبود[203] عاقلان از سوز و گداز عشق بیبهره و بیاطلاعند، چگونه میتوان با آنان از این راز سخن گفت: با عاقلان بیخبر از سوز عاشقی نتوان دری گشود ز سوز و گداز خویش[204] *** اهل دل عاجز ز گفتار است با اهل خرد بیزبان با بیدلان هرگز سخنپرداز نیست[205] اهل دل، زبان بیان آنچه را که به مشاهده نشسته است را ندارد و اهل خرد، بیدلی است که اگر اهل دل سخن گوید آن را نخواهد فهمید. پس همواره دیواری بین اهل دل و اهل خرد بر پا است که گفتگوی بین آن دو را ممتنع میسازد. مگر آنکه از موضع خود خارج شوند و قدر مشترکی برای گفتگوی بیابند. از نظر امام راحل در حلقه درویش، در صومعه، در مدرسه، در مأذنه در جمع کتب، در درس صحف، در بتکده و در جمع حریفان هیچ خبری از حقیقت آن دلربای دل آرام نیست و فقط در یک جا است که شاید بتوان در آن نسیمی و ردّپایی از محبوب ازلی و ابدی یافت: در جرکه عشاق روم بلکه بیابم از گلشن دلدار نسیمی ردّپایی این ما و منی جمله ز عقل است و عقال است در خلوت مستان نه منی هست و نه مایی[206] لذا میفرماید اگر انسان با ابزار حس و خرد پیش رود و به معارف حاصله از این در ابزار رسد به این مرحله از ادراک خواهد رسید که شناخت اسماء و صفات ذات حق و راه شهود و وصال و تقرب در گرو این ابزار نیست. بلکه در این مرحله باید به ابزار دل متوسل شد و حالات آن را تجربه کرد. علم ناشی از ابزار دل، عارفان است. اما همین دانش عرفان که در میان سایر علوم، برترین راه خداشناسی است در کجا سازگار نیست؟ توقف در دانش عرفان نظری، جستجو در کتب عرفانی و آشنایی با اصطلاحات این علم و مشغولیت محض به آن همچون سایر علوم، حجابی بیش نخواهد بود. در این مرحله است که دانش عرفان کارایی خود را در شناخت و تقرب خدا را دست خواهد داد: علم و عرفان بخرابات ندارد راهی که بمنزلگه عشاق ره باطل نیست[207] از ورق پاره عرفان خبری حاصل نیست از نهانخانه رندان خبری میجویم[208] عارف که ز عرفان کتبی چند فرا خواند بسته است به الفاظ و تعابیر و دگر هیچ عالم که به اخلاص نیاراسته خود را عملش به حجابی شده تفسیر و دگر هیچ[209] *** از فتوحاتم نشد فتحی و از مصباح نوری هر چه خواهم در درون جامه آن دلفریب است[210] خرابات، مقام وحدت صرف و اطلاق محض است که رسوم تعینات را در آنجا عین و اثر نباشد. خراباتی آن سالِک عاشقِ لااُبالی است که افعال و صفات جمیع اشیاء را محو افعال و صفات الهی کرده و هیچ فعل و صفتی را به خود و دیگری منسوب نمیداند.[211] از نظر امام، خرابات منزلگه عشاق است. راه این منزل راه باطلی نیست. راه صحیح رسیدن به منزل عشق راه علم و عرفان نیست. کسی از راه مطالعه کتب عرفانی، حقایق را شهود نکرد. هر چند برای تجربه انسان این جستجو و مطالعه لازم است اما باید طالب حقیقت قانع شود که از مطالعه کتب گذر کند و اینه عرفان را بشکند و از عرفان اوج گیرد. و در این راه بسته الفاظ و تعابیر نباشد و حجابهای علمی را بدرَد. و در درون جامه آن دلفریب و تقرّب به ذات او و شهود اسماء و صفات او، حقیقت را در آغوش گیرد. پس نه دانش عرفان نظری کارساز است و نه دانش عرفان عملی. این دانش نیز خود حجابی است همچون حجاب دیگر علوم. چه بسیارند عاشقانی که از دانش و اصطلاحات عرفان آنان را بهرهای نیست اما غرق وصالند و چه کمال مطلوبی است برای آن عارف عاشقی که آگاه از دانش عرفان است. در حقیقت، عرفانِ راستین هر چه هست همت است و عمل. عشق است و سوز، بلا است و رنج، فراق است و درد، صبر است و حلم، راز است و نیاز، فنا است و فنا. خرّم، آن روز که ما عاکف میخانه شویم از کف عقل برون جسته و دیوانه شویم بشکنیم اینه فلسفه و عرفان را از صنمخانه این قافله بیگانه شویم[212] *** تا تکیه گهت عصای برهان باشد تا دیدگهت کتاب عرفان باشد در هجر جمال دوست تا آخر عمر قلب تو دگرگون و پریشان باشد.[213] باید در «میخانه» معتکف شد و در جمع دوستان با صفا که از باده حقیقت سرمستاند، یک رنگ و یک دل برای وصول، مجاهدت کرد و «مِی» وجود مطلق را که در سراسر هستی ساری است نوشید و محو و فانی در محبوب مطلق شد: دوستان می زده و مست و ز هوش افتاده بینصیب آنکه در این جمع چون من عاقل بود در بر دل شدگان علم حجاب است حجاب از حجاب آنکه برون رفت بحق جاهل بود چون به عشق آمدم از حوزه عرفان دیدم آنچه خواندیم و شنیدیم همه باطل بود[214] باید از عقل فراتر رفت و به دل رسید، اهل دل شد و از حجاب علم رهید. حق آن است که از حوزه عرفان نیز فراتر رفت و در محدوده نظر و خواندن و شنیدن نماند. باید دل را عاشق کرد و از حوزه عرفان وارد حوزه عشق شد و عرفان را با عشق به کمال رساند و به این حقیقت واقف شد که غیر از این، هر اندیشه و عملی باطل است. باید از عشق الهی مجنون شد که در این جنون، جاودانگی است. بمی بر بنده راه عقل را از خانقاه دل که این دارالجنون هرگز نباشد جای عاقلها[215] خطا و نقص عارف غیر عاشق آن است که بر رخسار محبوب حجاب میکشد اما عارف عاشق، گشاینده رخسار و کنار زننده حجاب چهره جانان است: عارفان پرده بیفکنده برخسار حبیب من دیوانه گشاینده رخسار توأم[216] *** آن کس که به زعم خویش عارف باشد غواص به دریای معارف باشد روزی اگر از حجاب آزاد شود بیند که به لاک خویش واقف باشد[217] معروف عارف حجابی است بر چهره یار این دانش نه تنها برطرف کننده حجابی نیست بلکه خود حجابی است افزون بر حجب ولی بین عاشقِ مجنون به عشق الهی و معشوق، پرده حجابی حایل نیست. اما عارف نیز در عاشقی باید آنچنان زیرکانه پیش رود که اسرار محبوب را فاش نکند و مرتکب خطا نشود و صبر و طاقت از دست ندهد، که افشاء سرّ همانا و محرومیت و سقوط همان: عاشقان سرّ سویدای تو را فاش کنند پیش من ای که من محرم اسرار توأم[218] عرفان جدای از عشق، عین نقص است. و عارف بیخبر از عاشق، در خطا. عشق اخگری که وقتی در جان عارف افتد او را چنان میسوزاند تا به فنای توحید رسد و اثری از کثرت باقی نماند. طریق عشق، تنها طریق نجات است که آدمی را به «بتخانه» روانه میکند. این بت، مقصود و مطلوب سالک است. این «بت» «ذات احدیت» است، که وصال آن هدف خلقت است: از آن دمی که دل از خویشتن فرو بستم طریق عشق، به بتخانهام روانه نمود[219] پس ای عزیز! ا خود بگذار تا طریق عشق را به رویت بگشایند. منیت را کنار نه تا دستت گیرند و به وادی ایمن رسانند. گفته شد که عرفان برتر از سایر معارف بشر در شناخت خداوند است اما با ملاحظه عشق، باید دانست که عرفان عاشقانه کارساز است و بس. معرفت به خداوند از راه دلِ عاشق، زیباترین، بینقصترین و مستقیمترین راه است. راهی است ره عشق که با رهرو آن رمزی باشد که پیش هشیار نبود زین مستی نیستی که در جان من است در محکمه هیچ جای انکار نبود هوشیار مباش و راه مستان را گیر کاندر صف هشیاران دیدار نبود[220] و در این راه خستگیناپذیر، عارف عاشق هر لحظه از محبوب میطلبد تا آتش عشقش فزون کند و غم دل بیفزاید. چرا که وصول هر چه سریعتر به محبوب در گرو این افزون شدن است. آتش عشق بیفزا غم دل افزون کن این دل غمزده نتوان که غم افزا نشد[221] اما در عرفانی که در عشق نهفته نیست، منیت باقی است و آنجا که بویی و اثری از خود است بیگانگی و بُعد از حق، چنان است که مقصود را دست نایافتنی میکند. اگر ز عارِف سالک سخن بود روزی یقین بدان که نخواهد رسید بر مقصود[222] آن عارف دل سوخته، با عشق- که متعالیترین حالت از حالات دل است- که متعالیترین محبوب خود را میبیند، در او میاندیشد و او را باز میشناسد. و با رفرف عشق نیز در ذات و اسماء و صفات حق سیر میکند و در سیرش به معراج میرود و به محبوب ازلی و ابدی میپیوندد. اکسیر عشق از نظر امام، هم بهترین وسیله شناخت محبوب است و هم محکمترین وسیله عملی برای تقرب و وصال. اکسیر خالص و نابی که هر چه و هر که در دام آن افتد سوخته و فانی میشود و در این نیست شدن به هستی میپیوندند. در این فصل به بیان چند ویژگی معرفت عاشقانه میپردازیم و خود را در فضای خاص عرفان عاشقانه حضرت امام قرار میدهیم: 1.حاکمیت جلوه عشق در هستی ذات حقتعالی کمال مطلق است و هر صفتی در آن به نحو کمال موجود است، به گونهای که خالی از هیچ صفت متعالی نمیباشد چرا که ذاتش عین صفت و صفتش عین ذات اوست. از جمله اسماء و صفات الهی، حبیب و محب و محبوب است. تمام عوالم هستی نیز جلوه اسماء و صفات حقاند. اسماء و صفات که جلوهگری میکنند، تمام عوالم هستی وجود مییابند و مظهر و مجلای ظهور و جلوه اسماء و صفات حقتعالی قرار میگیرند. در میان این جلوات، جلوه محبت و عشق خداوند از امتیاز و ویژگی خاصی برخوردار است، که در هیچ جلوهای این امتیاز نمایان نیست: «وقتی عشق جلوه کرد، بر عوالم هستی حاکم شد. سایه خود را بر جهان هستی انداخت و همه جلوات را تحت سایه خود جان داد و احیاء کرد. بالَش را گشود، جهان را تحت حکومت و سلطه خود درآورد و مدیر و مدبّر آن شد. پس هیچ ذرهای از ذرات هستی از عشق بینصیب نماند. سایه عشق بر سر تمام مراتب هستی است هیچ موجودی قادر به فرار از سلطه عشق نیست. «ولا یمکن الفرار من حکومتک». از کران تا به کران، در کون و مکان، غیب و عیان، پیدا و نهان، حاکمیت و از آنِ اوست. همه موجودات ناظر به این حاکمیت هستند. آنکه جسم و روانش حجاب است خود را بیند نه حاکمیت عشق را در دار هستی. اما اگر حجاب برداشته شود آدمی نیز همراه با سرشت پاک موجودات، حکومت عشق را نظارهگر میشود.» حضرت امام خمینی تا بدین مرحله، جلوه عشق را حاکم بر دیگر جلوات دانست. اکنون قدم فراتر نهاده و میفرماید: جهان نیست جز پرتو عشق. نه تنها جهان، محکوم حاکمیت جلوه عشق است بلکه چیزی نیست جز جلوه و پرتو عشق، آن ذوالجمال در این مرتبه، ذوالجلالی است حاکم بر دهر و زمان، که از هیبت و شکوه و همینه این عشق، موجودات واله و سرگشته، حیرتزده و آشفته حال شدهاند: عشق اگر بال گشاید به جهان حاکم اوست گر کند جلوه در این کون و مکان حاکم اوست روزی ار رخ بنماید زنهانخانه خویش فاش گردد که به پیدا و نهان حاکم اوست ذرهای نیست به عالم که در آن عشقی نیست بارکالله که کران تا به کران حاکم اوست گر عیان گردد روزی رخش از پرده غیب همه بینند که در غیب و عیان حاکم اوست تا که از جسم و روان برتو حجاب است حجاب خود نبینی به همه جسم و روان حاکم اوست من چه گویم که جهان نیست بجز پرتو عشق ذوالجلالی که بر دهر و زمان حاکم اوست[223] در غزل سایه عشق از این هم فراتر رفته و خداشناسی را به اوج خود میرساند و بیان میکند که عامل نه تنها پرتو عشق است بلکه عین عشق است. عالم، عالم عشق است. هو الاول و الآخر و الظاهر و الباطن. عالم عشق است هر جا بنگری از پست و بالا سایه عشقم که خود پیدا و پنهانی ندارم[224] ای عزیز، اگر جهان جلوه عشق خداوند است و اگر عشق حاکم است و تدبیر به دست اوست که: همه جا منزل عشق است که یارم همه جاست کور دل آنکه نیاید به جهان جای تو را[225] پس خداوند عاشق موجودات است. بدین ترتیب آدمی جز راه عشق، راه دیگری برای شناخت آن معشوق محبوب مطلق ندارد. حاش لله که جز این ره، ره دیگر پویم عشق روی تو سرشته بگل و آب من است[226] این عشق دو سویه است. خداوند هم عاشق است و هم معشوق. موجودات نیز هم معشوقاند و هم عاشق. بدین ترتیب پل ارتباط بین خالق و مخلوق عشق است و بهترین راه شناخت نیز شناخت عاشقانه: گر سوز عشق در دلِ ما رخنهگر نبود سلطان عشق را به سوی ما نظر نبود[227] انسان تنها با حبل متین عشق به طواف حریم او میپردازد و همچنان به طواف او مشغول میشود و درِِ خانه محبوب را میزند تا مگر روزی محبوب در به روی عاشق گشاید. از حریم بیرون اید، رخ بنماید و محبّ خود را محو و فانی در عشق آتشین خود سازد: بلقیسوار گر در عشقش نمیزدیم ما را به بارگاه سلیمان گذر نبود[228] *** لایق طوف حریم تو نبودیم اگر از چه رو پس از محبت بسرشتی گل ما[229] 2.گِِل آمیخته با عشق با توجه به شناخت حاکمیت جلوه عشق، به این امر بدیهی نیز اشاره شد که سرنوشت موجودات بیگانه با عشق نیست بلکه عشق ذاتی آنهاست: ذرهای نیست به عالم که در آن عشقی نیست بارکالله که کران تا به کران حاکم اوست *** ذراتِ وجود عاشق روی ویند با فطرت خویشتن ثناجوی ویند ناخواسته و خواسته دلها همگی هر جا که نظر کنند درسوی ویند[230] اینگونه نیست که صرفاً عشق سایه بر ظاهر موجودات انداخته باشد و حاکم بر ظاهر و پوسته آنان باشد. بلکه در درون جان موجودات رخنه کرده و جان آنان را تحت اختیار خویش قرار داده است.[231] به عبارتی موجودات از حقیقت عشق زائیده شدهاند: ما زاده عشقیم پسر خوانده جامیم در مستی و جان بازی دلدار تمامیم [232] *** مازاده عشقیم و فزاینده دردیم با مدعی عاکف مسجد به نبردیم[233] گِل آنان با محبت الهی سرشته شده است. ذرهای در عالم نیست که در آن عشقی نباشد چون عشق او نهفته اندر وجود هر موجود است. پس بر این اساس ماسوا لایق طواف حریم اویند و غیر این ره، ره دیگر نپویند. و اگر این لیاقت، ذاتی با سرشت آمیخته یا محبت الهی سازگار نبود: جز عشق تو هیچ نیست اندر دل ما عشق تو سرشته گشته اندر گل ما[234] *** مهر کوی تو درآمیخته در خلقت ما عشق روی تو سرشته است به آب و گل من[235] *** حاشلله که جز این ره ره دیگر پویم عشق روی تو سرشته بگل و آب من است[236] *** لایق طوف حریم تو نبودیم اگر از چه رو پس زمحبت بسرشتی گل ما؟![237] عشق جانان از روز «الست» در اندرون موجودات ریشه دوانده است: عشق جانان ریشه دارد در دل از روز اَلَست عشق را انجام نبود چون و را آغازنیست[238] و از آن روزی که انسان جام«بَلی» را نوشید به بلای عشق گرفتار شد: این پریشان حالی از جام «بلی» نوشیدهام این «بلی» تا وصل دلبر بی«بلا» دمساز نیست[239] این عشق را آغاز و انجامی نیست. ماسوا به سبب سرشت از لی عشق از ازل تا ابد، ساکن میخانه عشقند و همه مست از سبوی آن. و از شدت مستی، چنان سرگشته و واله و حیرانند که ندانند در پی مقصودی هستند که روبروی آنان است. مقصود و مطلوبی که همواره دلبسته او بوده و خواهند بود: ساکنان در میخانه عشقیم مدام از ازل مست از آن طرفه سبوییم همه خود ندانیم که سرگشته و حیران همگی پی آنیم که خود روی به روئیم همه[240] در مکتب خداشناسی عاشقانه امام، در واقع عشق علت غایی و فاعلی آفرینش است. عشق به هستیآفرین، آمیخته با سرشت آفریدههاست. و این سرشت است که آنان را مجذوبِ محبوب کرده و پل ارتباط بین محبوب و محبّ واقع شده و ماسوا را به کمال مطلق پیوند داده است. پس سزاوار است که انسان خداوند را بر مبنای عشق بشناسد و خداشناسی عاشقانه را تجربه کند. این زیباترین و کاملترین نوع شناخت است که آدمی همراه با سایر موجودات از دریچه عشق به خدا بنگرد و با او ارتباط برقرار کند. نه از دریچه نفرت، بدبینی، بیاعتمادی و وحشت از موجودی که بیدلیل و بیهوده عوالم را آفریده و همه را در سختی و رنج و زحمت افکنده و در پایان در جهنم ابدی گرفتار و معذب کرده باشد. این بینش منفی در آغاز راه و در طول راه، مسیر شناسایی راستین را منحرف کرده و انسان را به بیراهههایی خواهد کشاند که سرانجام خوشایندی در پی نخواهد داشت. خلاصه آنکه در تبیین رویکرد به چنین معرفتی اشاره شد که: اولاً: موجودات همه جلوات اسماء و صفات الهیاند که در میان آنها، جلوه عشق حاکم بر جمیع جلوات است که در پیدا و نهان و ظاهر و باطن حاکم میباشد. ثانیاً: در آفرینش موجودات، عشق خمیرمایه و نهفته در سرشت آنان است. پس انسان باید با عشقِ درونی و ذاتی در اندرون جان تمامی موجودات است، حاکمیتِ عشق را در عالم بیرون مشاهده کند و بر مبنای عشق، خداوند و عوالم هستی و انسان را بشناسد. به یاد امام زمانی از این جاده مردی گذشت یلی، عاشقی، اهل دردی گذشت عبورش از اینجا غریبانه بود دلش رنگ اندوه پروانه بود بهاری صمیمانه در سینه داشت طراوت به دستان باران گذشت صبور و صمیمی از اینجا گذشت چه تنها، چه تنها، چه تنها گذشت! *** من او را نفهمیدم و او پرید پرید آن پرستو، دلم شد شهید محمد رضا اسماعیلی - پايگاه حوزه |
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر