۱۳۸۸ بهمن ۹, جمعه
آقاي عدالت - آرزو وليپور
آقاي عدالت
چنديست صداي شعف و شور شنيديم
يك نغمه ي داوودي مستور شنيديم
چنديست شنيديم غم ماه بدر شد
انگار شب يخ زده را صبح ظفر شد
پرواز دل انگيز دل و حرف ولي شد
هر زمزمه اي زمزمه ي عشق علي شد
آقاي عدالت سخن از عدل قشنگ است
حالا نه دگر جاي سكوت است و درنگ است
بر شب زدگان قافيه ي نور روا نيست
انگار كسي با خبر از حال شما نيست
>با سوز دل واشك و شب و چاه عجينيد
هر چند صبوريد و بي باك ترينيد
آقاي عدالت سخن از پنجره بشنو
از خسته ترين خسته ترين حنجره بشنو
مسموم نفاق است هوايي كه در آنيم
در رنگ اسير است ردايي كه در آنيم
هم صحبت با نسل پر از فاصله: اي مرد
در فكر شب وحشت اين قافله: اي مرد
>هر چند بر آني كه غم قافله داني
اماتو خودت شدت اين فاصله داني
آقاي عدالت به همان شيوه كه بودي
آن شيوه كه اشعار خوش مهر سرودي
در بند و اسير هوس حزب نگردي
قرباني خام قفس حزب نگردي
اين حنجره از حنجره ي پاك شهيد است
پاهاي من تو همه بر خاك شهيد است
آنگونه عمل كن كه دل از شور برقصد
آنگونه كه آن شاهد مستور برقصد
فرصت طلبان را دگر از جمع جدا ساز
اين قافله را از شب و نيرنگ جدا ساز
ا صافي اخلاص ببين اهل سلامند
بعضي كه به فرمان تو مسوول نظامند
آنان كه به تفسير توازعدل سروند
ازنسل كدامين سحر قافله بودند؟
آشفته مشواين سخن ازدرد اهاليست
ازكينه و از بغض بدان خالي خاليست
همسنگر گلهاي به خون خفته ي پرپر
اين دشت دلش را به تو خوش كرد برادر
ما قوم به جا مانده و سرسبز جهاديم
جان در طبق روشن اخلاص نهاديم
سرباز علي گشته و پا بست ولائيم
ما باز ترين پنجره سمت خداييم
مانند علي مردعمل باش كه هستي
آنگاه ز هر شائبه اي رسته و رستي
فرياد بزن قافله ي شب زدگان
را آن قوم بجا مانده و مقهور زمان را
فرياد بزن سرخ كه ما مرد حضوريم
بوديم وهستيم كه همسايه ي نوريم
همسنگر گلهاي به خون خفته ي پرپر
اين دشت دلش را به تو خوش كرد برادر
آرزو وليپور - 1388
مگذار كه اين قافله از راه بيفتد- مرتضي اميري اسفندقه
مرتضي اميري اسفندقه، شاعر و دبير علمي چهارمين جشنواره شعر فجر، درباره اغتشاشات روز عاشورا تهران غزلي سروده است. مگذار كه اين قافله از راه بيفتد اين قافله از راه به ناگاه بيفتد ميترسم از اين زخم كه بيبخيه بماند آنقدر كه يك مرتبه خون راه بيفتد ميترسم از اين مضحكه تفرقه، مگذار ابليس از اين فتنه به قهقاه بيفتد مگذار نگيني كه منقش به نقيب است در چنبر انگشتر بدخواه بيفتد مولايي و مردي كن و مگذار، پس از اين در بين رجال اين همه اشباه بيفتد تا ماهي از اين آب گل آلود نگيرند اي كاش كه در بركه ما ماه بيفتد ايران من! اي كشور آيين و نيايش از چشم تو مگذار كه الله بيفتد بگذار عزيزي كند اين منتخب فقر يوسف نشد اين مرد كه در چاه بيفتد |
۱۳۸۸ بهمن ۸, پنجشنبه
شعر سیاسی در گفت وگو با مرتضی امیری اسفندقه
این «از – تا» ها در مشی و مرام و مشرب و مسلک امیری اسفندقه ادامه مییابد تا آنجا که برسیم به کنشمندی سیاسی او بهعنوان یک شاعر. این جا یک «از – تا»ی دیگر هم داریم: از شعر گفتن در ستایش سید محمد خاتمی در سالهای پس از دوم خرداد تا پس گرفتن آن شعر در خلال شعری دیگر در ماه اخیر. اینجاست که وسوسهای روزنامهنگار را قلقلک میدهد تا بهسراغ امیری اسفندقه برود. او یکی از احیاکنندگان قالب قصیده در روزگار ماست و بهجرأت میتوان گفت که تعدادی از قصیدههای او «استادانه» و نزدیک به مرز «شاهکار» هستند. البته او در قالبهای دیگر شعری نیز طبعآزمایی کرده و احیاناً موفق بوده است. شعر نیمایی «کدام استقلال، کدام پیروزی» را از او بهخاطر داریم که مسعود دهنمکی مستندی به همین نام درباره شهرآورد پایتخت ساخت و در نریشن فیلم از شعر نیمایی اسفندقه بهره برد. دو غزل «حر» هم از او بر سر زبانهاست. او دانشآموخته کارشناسی ارشد ادبیات است و کارمند وزارت آموزش و پرورش. بیست سالی معلم بوده و سالیانی دراز، در کانون ادبی فرزندان شاهد با نسلی از فرزندان شهید همنفسی کرده و به آنها قلمزدن و سرودن آموخته است. اما اینها همهی او نیست. همسرش در لابهلای مصاحبه، یکبار که چای آورد، گفت: دایماً شعر میگوید، باران میآید شعر میگوید، برف میآید شعر میگوید، میرود خیابان و برمیگردد. با شعر میآید، دعوایی در کوچه میبیند، بر میگردد به خانه و شعر میگوید، گریه میکند و شعر میگوید...
با یک سئوال بیپرده شروع میکنم، شما روزگاری جزو شاعران مذهبی بودید که با سینهی برهنه از آقای خاتمی حمایت کردید، حتی شعر برای آقای خاتمی گفتید که همان زمان منتشر شد. الان در این جریانات اخیر به گونه دیگری موضع گرفتهاید و راه خودتان را ظاهراً از راه خیلی از دوستان دوم خردادی جدا کردهاید. اخیراً در جلسه دیدار شاعران با رهبر انقلاب قصیدهای خواندهاید ناظر بر انتخابات و به نوعی حاوی موضعگیری سیاسی از جانب شما. این دو را چگونه باید با هم جمع کرد؟ آیا این نوعی دمدمی مزاجی است یا به تحلیل جدیدی رسیدهاید؟
حالا این پرسش و پاسخ قرار است چاپ شود؟
قرار است که چاپ شود با همین صراحت، شما هم به صراحت حرفتان را بزنید.
چاپ اینها چه نفعی برای خوانندگان دارد؟
این یک سوژه است، من روزنامهنگارم و کارم این است. بالاخره مرتضای امیری اسفندقه، الان فقط قائم به خودش نیست. کسی است که بار یک میراث، امانت یک یادگار عزیز یعنی قصیده بر دوش اوست. او جزو معدود قصیدهسرایان معاصر ماست. مسئله سلوک شاعر در گذرگاه جامعه و سیاست، مسئله مهمی است. این کنش و واکنشهای شاعری مثل شما که در شاعری و بزرگی شأن او در عالم شعر، تردیدی نیست، طبعاً حساسیت بیشتری ایجاد میکند.
من هیچ وقت شعری را برای اینکه چاپ بکنم نگفتهام اصلاً و ابداً. مثلاً در این دورهای که آمریکای جهانخوار، (بهترین نام همین است: آمریکای جهانخوار) به عراق حمله کرد، من بیش از شش دفتر شعر در همین حول و حوش عراق و شیعیان آنجا و بلای آمریکا برای آنها و ما، برای همه جهان، گفتهام ولی چاپ نکردهام. شاعر ناگزیر از گفتن است. نمیتواند نگوید، به حکم اینکه شاعر است. تا بیایی به خودت بجنبی و تحلیل کنی که چه شد، چه نشد، شعرش را گفتهای؛ تو عقلت آن موقع کار نمیکند به حکم اینکه شاعر هستی و اگر هم عقلت کار میکند، یک عقل منجمد نیست، یک عقل گر گرفته است. عقل، حیرت کرده که چه خبر است:
همسنگران به جان هم افتادهاند و تلخ
در تو مباد حمله به همسنگر آورند
وقتی میگویید شاعر به خودش نیست و تصمیم نمیگیرد که شعر بگوید یا نگوید، دارید وصف حال خودتان را میگویید؟
بله، دارم حال خودم را وصف میکنم. خب، امروز دارد این اتفاق میافتد: از خیابان ولیعصر دارم رد میشوم، میبینم که یک عده سبز به یک عده قرمز حمله کردهاند، قرمز میزند توی گوش سبز، سبز میزند توی گوش قرمز. ممکن است شاعری باشد که ببیند و بگذرد و شب توی خانه سیگاری روشن بکند، نسکافهای بخورد، بعد خیلی کارهای دیگری که باید بکند را بکند و بعد از همه اینها بنشیند فکر بکند که حق با کی بود یا حق با کی نبود؟ بعد هم شعرش را بگوید ولی من نتوانستم و نمیتوانم. من اگر ببینم که چنین اتفاقی دارد میافتد، همانجا به دهانم میآید. از بچگی اینطور بودم، چون همین حال است که مرا زنده نگه داشته است. در آن لحظهای که میبینم دو نفر ایرانی در ملأعام، به جان هم افتادهاند، ناخودآگاه میگویم و میگویم و نمیتوانم در برابر اینچنین اتفاقاتی، طبع شعر خودم را در آبنمک بخوابانم، وقتی میبینم که بسیج و بسیجی و حرمت آن اینطور ملکوک میشود، نمیتوانم ساکت بنشینم. اگر از خودگذشتگی بسیجیها نبود، ما الان چه بودیم و کجا سیر میکردیم؟
آن بسیج یا این بسیج؟ بسیجی دوران جنگ که مظلوم شهر و شهید جبهه لقب داشت یا این بسیجی که الان هست، کدام یک؟ آیا به نظر شما اینها یک تعریف دارند و با هم هیچ فرقی ندارند؟
نه، چه فرقی میکند، تفاوت را ما درست کردهایم. اینها که معتقدند بسیج الان با بسیج دوران جنگ فرق کرده، یک نفرشان یک شب تا صبح، با یک شیمیایی سر کردهاند؟ کدامشان با آن بسیجی که هنوز در بدنش ترکش است نشستهاند که وقتی دارد با تو صحبت میکند در نیمساعت صحبت باید سه مرتبه نفسش را تازه کند.
بعضی از آنهایی که میگویند این بسیج با آن بسیج فرق میکند، خودشان بسیجی آن روزگارند، جنگ دیدهاند، جانبازند و خودشان روزگاری در کسوت بسیجی برای این جمهوری جنگیدهاند.
من نظرم این است که فرق نکرده است. شاید بشود گفت که بسیجیهای دیروز، بسیجیهای امروز را تنها گذاشتهاند:
ای بیخبر بکوش که صاحب خبر شوی
تا راهرو نباشی کی راهبر شوی
در مکتب حقایق پیش ادیب عشق
هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی
بسیجیهای امروز اگر باید استاد بشوند، کدام بسیجیها باید دستشان را بگیرند؟
بسیجیهای قدیم باید کردار بسیجیهای امروز را سامان بدهند. من خودم ادعایی ندارم، چون من رزمنده نبودهام، اگرچه جنگ در خانه ما همواره حضور داشت، به حکم اینکه برادر دو شهیدم و به حکم اینکه یک فرزند شهید در خانواده ما بزرگ شده و بالیده است، آن هم از پدری که پنج سال منتظر فرزند بود و خدا به او نداد و درست بعد از قطعنامه رفت و شهید شد. پس من با جنگ بیگانه نیستم ولی رزمنده هم نبودهام. برخی از دوستانم هم شاعرند، هم بسیجی هم رزمنده. اما من در همین شاعری هم اما و اگر برای خودم دارم چه رسد به اینکه خودم را بسیجی قلمداد بکنم. البته در آن روزهای نوجوانی عضو بسیج محل بودم، میرفتیم و گشت میدادیم ولی هیچ وقت برادرانم نگذاشتند به جبهه بروم، بهجز دو روز که زود مرا از جبهه منتقل کردند به مشهد و گفتند: برو که خانواده بیسرپرست ماندهاند، چون همزمان پدرمان هم جبهه بود.
پدر نظامی مردی غریب بود و فقیر...
بله، این مطلع یکی از قصاید من است، چند تا قصیده دیگر هم برایش گفتهام، او اصلا تمام عمرش را در جبهه گذراند؛ به مجرد اینکه جنگ شروع شد با ما خداحافظی کرد و رفت.
ارتشی بود؟
بازنشسته بود ولی داوطلبانه رفت جبهه و کل آن هشت سال را در جبهه ماند، رفت بانه، کردستان، جنوب، شرهانی؛ هرجا که برادرانم بودند او هم پا به پای آنها رفت و به آنها سر زد. او بود، برادران شهیدم بودند، ولی من نبودم:
روشن شود هزار چراغ از فتیلهای
یک داغ دل بس است برای قبیلهای
من نرفتم پس نمیتوانم ادعای بسیجی بودن بکنم.
پرانتزی باز کنم و این سئوال را بپرسم، این برادرزاده شما همان است که دربارهاش گفتهاید:
اینک پسری از تو یتیم است در اینجا
در حسرت یک شب که پدر داشته باشد
بله، همان است، قصیدهای با این مطلع:
تا کی دل من چشم به در داشته باشد
ایکاش کسی از تو خبر داشته باشد
بچه را پدرتان بزرگ کرد؟
بچه پیش مادرش بزرگ شد، مادر من معتقد بود که گوشت و استخوان را نمیتوان از هم جدا کرد؛ میگفت که من هرچقدر هم مادربزرگ خوبی باشم، سرانجام مادربزرگ خوبی هستم اما بچهای که پدرش رفته، باید مادر بالاسرش باشد.
اسمش چیست؟
اسمش علیرضا است. برادرم فرهاد در آخرین نامه گفته بود که اگر بچه به دنیا آمد و من زنده بودم، اسمش را میگذاریم رضا اما اگر به دنیا آمد و من نبودم، اسمش را میگذاریم علیرضا؛ رضا برادر اولم بود و علی برادر دومم البته در شناسنامه فرهاد بود و ما علی صدایش میزدیم. بچه که به دنیا آمد، علی شهید شده بود و ما به یاد دو برادر شهیدم و به خاطر وصیت پدرش، اسمش را علیرضا گذاشتیم؛ یعنی دو اسم دو شهید را در خودش دارد.
الان بیستویکی دو سالش باید باشد...
بله، ازدواج کرده است.
برگردیم به بحثمان؛ شما میگویید بسیجیهای زمان جنگ، بسیجیهای امروز را تنها گذاشتهاند؟
من میگویم که اگر اشتباهی رخ داده است، بسیجیهای دیروز و امروز، همدیگر را خوب میفهمند. بنشینند با همدیگر در یک فضای سالم صحبت بکنند تا ببینیم کدام دست پلیدی میان ما تفرقه انداخته است. آن دست را شناسایی بکنید و همدیگر را محکوم نکنید. خیلی از بسیجیها فرهنگی و اهل کتاب شدند، خوشتیپ شدند و تیپ هنری میزدند. ولی خیلی از بسیجیها هم نمیتوانند خوشتیپ باشند، چون همان حال و هوای جنگ را دارند؛ اینها را ما باید امّل بنامیم؟ باید عقبافتاده بنامیم؟!
شما دارید یک طرفه به قاضی میروید.
چطور؟
وقتی که امر به معروف و نهی از منکر تقلیل داده میشود به برخی از ظواهر شرعی و همین تعریف سطحی و ناقص از این فریضه بنیادین، به یک سنت در بین یکسری از بروبچههای بسیج بدل میشود، تصویر بدی از بسیجیها در ذهن نسل جوان شکل میگیرد.
اینها دروغ است.
نه دروغ نیست؛ برادر بنده چندبار به خاطر تیپ هنریاش کتک خورده است؛ او گرافیست است و در صنف گرافیک هم اعتباری برای خودش دارد، در عینحال بچه هیئتی است و هیئت حاج منصور هم میرود. میدانید چندبار کتک خورده بهخاطر تیپش؟
من جواب شما را با یک مثال میدهم. همین محلهای که من دارم زندگی میکنم، اصلا حال و هوای جبهه را دارد، میبینی که؟ اینجا همه خانواده شهدا هستند. در همین محله، جوانهایی هستند که تیپ امروزی میزنند و با بسیجیها هم دوست هستند. هستند دخترهایی که مانتو تنشان میکنند و زلفی بیرون میاندازند و از جلوی همین بسیجیها رد میشوند و این بسیجیها سلامعلیک دارند با اینها، چون همسایهاند و هیچکدام یقه همدیگر را نمیگیرند؛ چرا نمیگیرند؟ چون با هم دوست شدهاند. رفاقت، آن چیزی است که از میان ما رخت بربسته است و ربطی هم به بسیجی و غیربسیجی ندارد. ما یادمان رفته که همه با هم رفیقیم. این جمله که: «مشکل خودت است» و ما در پاسخ خیلیها همین جمله را میگوییم، یک شعار بیگانه است که وارد سرزمین ما شده است. مشکل تو مشکل من است، مشکل من هم مشکل توست. این شعار را کی به بقالهای ما آموخته که بنویسند: «نسیه داده نمیشود» و بعد اضافه بکنند: «نسیه داده نمیشود حتی به شما» و بعدتر اضافه کنند: «نسیه داده نمیشود حتی به شما دوست عزیز» من یادم است که پدرم مرا به بقالی محل میفرستاد، مهمان میآمد خانه و هیچ آه در بساط نداشت؛ میگفت: برو پیش آقای دشتی و بگو یک کیلو برنج، یک کیلو لوبیا و... بدهید و بگذارید به حساب...
توی بقالی میرفتیم میدیدیم که نوشته: «هذا من فضل ربی»، میدیدی شعر حافظ را که نوشته:
بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی
خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی
حالا میروی و میبینی که نوشته: «مزاحمت بیجا مانع کسب است» یعنی اگر آمدی اینجا، باید پولی بدهی و چیزی بخری و بروی، دیگر «سلام و حالت چطور است و بچهام مریض است و مادرت خوب شد» را بگذار در کوزه... کی اینها را یاد ما داده است؟ همانهایی که اینها را به ما یاد دادهاند، بین بسیجیهای امروز و دیروز فاصله انداختهاند. من رفیق بسیجی دارم. خودم که بسیجی نبودهام، گفتم این را، اوایل جنگ در بسیج محل ثبتنام کردم. دوست داشتم برنو بگیرم دستم و گشت بزنم. شب دوم گفتند که تو برنو دست گرفتن بلد نیستی. اسلحه از دست ما گرفتند و قلم به دستمان دادند. من هم واقعاً اسلحه بگیر نبودم.
آن دو روزی هم که جبهه رفتهام، امدادگر بودم، دوره امدادگری هم دیدم که راهم بدهند به آنجا و سرانجام هم بیرونم کردند. داشتم میگفتم این رفیق بسیجی من، یکبار که داشتم تند میرفتم، در آمد که: «تو که ترکش نخوردهای، تو که تا صبح توی بغل شهید نخوابیدهای، تو که با رفیقت ننشستهای قرمهسبزی بخوری، بعد رفیقت برای پر کردن پارچ آب برود بیرون، بعد صدای توپ بیاید، بعد از چادر بیایی بیرون و ببینی رفیقت افتاده و قرمهسبزیها که هنوز هضم نشدهاند ریخته بیرون. تو یکی حرف نزن!» دیدم که راست میگوید.
کی هست این رفیق دوران جنگ شما؟
از دوستان خودم است در مشهد. گاهی وقتها هم از دیدن بعضی چیزها خیلی ناراحت میشد. عصبانی میشد و میخواست برود یقه طرف را توی همان خیابان بگیرد. به حکم اینکه میدانستم ناراحتیاش از چیست میگفتم، نه، یقه نگیر، صدایش بزن تا بیاید و با همدیگر صحبت کنید، حرف بزنید؛ گفتوگو میکنیم و طرف روشن میشود. چطور این کسانی که میخواستند گفتوگوی تمدنها را در جهان علم بکنند، بلد نیستند با رفیقهای بسیجی خودشان گفتوگو بکنند.
الان بحثمان رسیده به جایی که شما مسئله را دارید از دید فرهنگی نگاه میکنید. دست روی نقطه خیلی خوبی هم گذاشتهاید. من درباره بسیج یک اختلاف نظرهایی با شما دارم. من اعتقاد دارم تعریفی که از بسیجی شد بعد از جنگ، به تجدیدنظرهایی نیاز دارد. تعریف بسیج چیست؟ اصلا تعریفی از بسیج داده شده تا به حال؟
این هم یک بحث جدایی است.
خود شما چه تعریفی از بسیج دارید؟
بسیجیها نوجوانهای مؤمن و پرشوری هستند که به شوق امام و به خاطر علاقه بسیار به رهبر انقلاب، عضو پایگاهها میشوند و ذهنشان را نوستالژی جنگ درست میکند. متأسفانه برنامه مدون و درازمدت برای مجهز کردن و مسلح کردن این نسل به فرهنگ و مأنوس کردن آنها با کتاب و قلم، وجود ندارد. ممکن است در یک پایگاه خاصی اینطور باشد اما بهطور عمومی وجود ندارد. کار ویژهای هم که برای اینها تعریف شده است، کار ویژهای که از جنس برقراری امنیت در محله یا کمک به نیروهای انتظامی در مواقع خطر است. این فینفسه نهتنها بد نیست بلکه باید هم اینگونه باشد؛ اما نباید همهی ماجرا به اینجا ختم شود. مسئولیت این کاستیها به گردن بسیجیها نیست بلکه باید متولیان امر برای خود تعریف داشته باشند که اگر میخواهیم نوجوان مردم را تحت عنوان بسیج جذب کنیم، برایش چه برنامه فرهنگی داریم.
من از یک زاویه دیگر نگاه میکنم. میپرسم آن بسیجی که دیروز در جبهه بوده و الان یک شخصیت فرهنگی یا سیاسی شده، یک حوزه نفوذ اجتماعی یا حتی اقتصادی پیدا کرده، او مسئولیتش در قبال این بر و بچهها چیست؟ تویی که رزمنده زمان جنگی، بیش از هرکس دیگری مسئولیت داری که فرهنگ بسیجی ناب را که خلاصه میشد در از خود گذشتن به نسلهای بعدی انتقال بدهی. تو از اینها فاصله گرفتهای و اصلا اینها را داخل آدم حساب نمیکنی، پس حالا چه گلهای داری؟
آیا در قبال همان نسل بچههای جنگ هم برنامهای درست و حسابی در کار بود که برای اداره پایگاهها ازشان استفاده شود؟
اینطورها هم نیست که شما میگویید. من خودم با این ریش تیغ زده که داری میبینی، هم با بسیجیها همکلاسی بودهام، هم 10 سال معلم فرزندان شهدا بودهام.
ما داریم درباره پایگاههای بسیج صحبت میکنیم. شما در مدرسه همکلاسی بسیجیها بودهاید یا در کانون ادبی فرزندان شاهد، معلم بچههای شهید بودهاید، ربطی به بحث ما ندارد.
من صحبتم دربارهی میراث جنگ است. از جنگ یک مشت ویرانه ماند که باید ساخته میشد. اما غیر از این ویرانههای ظاهری در خرمشهر و آبادان، بسیاری فرزند شهید باقی مانده بود، بسیاری همسر شهید باقی مانده بود؛ همسری که تازه ازدواج کرده و بچه در شکم دارد، جنگ تمام شده و همسرش هم رفته، حالا او باید بچه را به دنیا بیاورد و خود به تنهایی بزرگش کند. خب این میراث جنگ را خود بچههای جنگ میبایست برایش آستین بالا بزنند. آنها بیش از هرکس دیگری نسبت به این میراث مسئولیت داشتند و دارند.
بحث خانواده شهدا و تربیت معنوی بچههای شهدا ربطی به بحث ما ندارد، بحث ما بسیج است.
بسیج هم یکی از همین میراثهای معنوی جنگ بود. همه حرف من این است. باید به این میراث احترام گذاشته میشد. من اولین حکم آموزش و پرورشم برای تدریس در مدرسه شبانه صادر شد. این کلاس شبانه 5 نفر دانشآموز بزرگسال داشت که همه یادگاران جبهه بودند. جبهه رفتهاند و ترک تحصیل کردهاند و حالا جنگ تمام شده است؛ میخواهند جایی استخدام شوند و گفتهاند که اگر دیپلم داشته باشید بهتر است. آمدهاند دیپلمشان را بگیرند. یکی از اینها گونهاش زیر چشمش رفته بود. پرسیدم و گفت که در عملیات بدر ترکش خوردهام. خب، من در برابر او یک خاکسارم نه یک معلم. در برابر او، اول سرم پایین است. درست است که معلمم و میتوانم بیست را بکنم 18، 18 را بکنم 19، میتوانم به یکی صفر بدهم و بگویم که «برو خانه، تو اصلا آدم نیستی که توی خیابانها جلوی مردم را میگیری به زلف و یا پاچه خلقالله گیر میدهی.» اما من در برابر چنین آدمهایی اول سرم را میاندازم پایین و احترام میگذارم.
زیر شمشیر غمش رقصکنان باید رفت
کان که شد کشته او نیک سرانجام افتاد
این بیت را که در کتابهای درسی آن زمان بود، باید سر کلاس معنی میکردم ولی میدیدم برای کسی باید معنی بکنم که از رقص شمشیر برگشته است. آخر من به او چه بگویم. همین که به او میگویم «من در برابر تو هیچ نیستم» او هم سر صحبتش را باز میکند و با من دوست و رفیق میشود. در این رفاقت و تنها در این زمینهای که رفاقت ایجاد میکند، گفتوگو و رشد فرهنگی شکل میگیرد. خلاصه اینکه ما یادمان رفته که با هم دوست شویم.
مثالهایتان همه درباره بسیجیهای زمان جنگ است. این نسل جدید که امروز موضوع بحث ما و دلسوزان دیگر شده است، خیلیهایشان پس از جنگ به دنیا آمدهاند.
من میگویم که اصلاً از انتخابات بیا بیرون؛ کشور ایران را در نظر بگیر که انبوهی جوان بسیجی جنگ ندیده دارد، آیا این انبوه جوان بسیجی جنگ ندیده در کنارشان انبوهی بسیجی جنگ دیده هست یا نه؟
سئوال من از شما این است: این انبوه بسیجی جنگ دیده آیا برنامهای هدفمند، منسجم و کلان در کار بود برای اینکه ضمن حفظ عزت و تأمین معیشتشان، بتوانند تجربیات زمان جنگشان را انتقال دهند به بسیجیهای نسل بعد از جنگ؟
بله، برنامه بوده است.
من میگویم نبوده است.
اگر هم نبوده، مقصر من و شماییم، اولاً و بالذات.
آخر آن برنامه کلان برای دخالت دادن نسل آرمانخواه جنگ در پرورش نسلهای بعد بسیج وظیفهای نیست که بر عهده من و شما باشد، خیلی کلانتر از این حرفهاست.
چرا، هست؛ مثال میزنم. ما در دهلاویه کنگره شعر دفاع مقدس برگزار کردیم اما فقط شعر خواندیم، آیا نمیتوانستیم غیر از شعر، شعرهای مجسم را هم دعوت کنیم؟ آنجا، رزمندههایی بودند که نه بلد بودند شعر بگویند نه بلد بودند حرفهای قلمبه سلمبه بزنند، نمیتوانستیم آنها را هم دعوت کنیم و به آنها بگوییم شما اصلاً لازم نیست شعر بگویید بلکه ما هم اگر به کنگره شعر دفاع مقدس آمدهایم، بهخاطر شما آمدهایم. ولی ما باورمان شد که شاعریم و بودن با آنها و رفاقت با آنها را فراموش کردیم. این فاصله یک روزه و دو روزه درست نشده است. ما میتوانستیم در این کنگرههای شعر، بسیجیان به اصطلاح فرهنگی را با بسیجیان غیرفرهنگی کنار هم بنشانیم. این را هم بگویم که من آنها را هم غیر فرهنگی نمیبینم، چون اصل فرهنگ انقلاب، دفاع از دین و آیین و فرهنگ این سرزمین بود؟ هرکس این حس را داشت و دارد، میتواند بگوید که من ایرانیام. هرکس این حس را نداشت یا ندارد، به نظر من ایرانی نیست.
البته با او هم میشود رفیق شد. ما سرانجام، از این انقلاب میخواهیم به سمت «انسان بما هو انسان» پیش برویم. یک مثال دیگر میزنم. اگر یک روز وزیر آموزش عالی بیاید از وزیر آموزش و پرورش گلایه کند که تو معلمهایت بیسواد هستند، وزیر آموزش و پرورش باید بگوید این معلمها را خودت تحویل من دادی، پس از خودت گلایه بکن. ای بسیجی ترکش خورده دیروز، خاکریز دیده دیروز، جبهه رفته دیروز! امروز کدام لذت برای تو بالاتر که یک عده جنگ ندیده و جبهه نرفته میخواهند کسوت بسیجی تو را تنشان کنند؟ خب، استاد این کار شما هستید، پس با اینها گفتوگو کنید و آن تجربه دوره جنگ را به آنها انتقال بدهید. اینها هموطن شما هستند، دوستهای شما هستند؛ وقتی شما فاصله بگیری، طبیعی است که روزی آنها پسرفت کنند، روزی تجربه تو را ناقص فراگیرند و یک مشت دشمن دوستنما، آنها را در ذهن مردم لولوهایی تصویر کنند که فقط بلدند چماق دست بگیرند تا به مردم بزنند.
آنوقت توی رزمنده کجای این معرکه هستی که دارند به مردم تلقین میکنند که این افراد ریش و سبیلدار، چفیه به گردن انداخته، کفش کتانی پاره پا کرده، بسیجی نیستند، بسیجیهای دیروز، امروز کت و شلوار بر تن دارند، لباسشان تمیز است، ادکلن میزنند، خط ریششان آنکادر شده است، اشکال ندارد، اگر تو آراستهای و به سنت پیغمبر عمل میکنی، یا علی مدد! ولی اگر این بسیجیهای امروزی، تو را نمیفهمند و حرکت نمیکنند، خودت هم مقصری، فقط از دیگران گلایه نکن.
برمیگردیم به سر بحث، شما در ایام دوم خرداد برای چه از خاتمی حمایت کردید و شعر گفتید؟ آن موقع انگیزهتان چه بود؟
دوم خرداد، قیصر امینپور زنده بود. قیصر شاعری بود که تحت هیچ شرایطی شاعرانگیاش را از دست نداد، با وجود اینکه عدهای تلاش میکردند او را منتسب به جناحی بکنند. در روزگارانی که ایران مدتها بود شاعر زندهای به خود ندیده بود، او قیصر امینپور شاعر بود و ماند. حسین منزوی زنده بود، شاملو زنده بود، اخوان زنده بود، اینها همه زنده بودند و شاعران بزرگی هم بودند اما از میان شاعران نسل انقلاب هیچ شاعری سر بر نکرده بود به اندازه قیصر، قیصر یک سر و گردن از همه بلندتر بود و حکم ارشاد برای شاعر جوانی مثل من داشت. در کنار قیصر و از همنسلان او از سیدحسن حسینی و یوسفعلی میرشکاک و علیرضا قزوه هم میتوان نام برد.
من این شعر را به اشارت هیچکسی جز دلم نگفتم. درباره بعضی از شعرهایم حتی میتوانم ادعا کنم که آن را به اشارت دلم هم نگفتهام، چون اصلا تا دلم آمده بجنبد و به من چیزی بگوید، شعر گفته شده است. آنهایی که با من زندگی کردهاند و از نزدیک مرا میشناسند، این را تأیید میکنند که من خود را در اختیار حس خودم قرار میدهم نه هیچچیز دیگر، خود را به دست حساسیت شاعرانه میسپارم. سید محمد خاتمی حرفهای بدی نزده بود. گفتوگوی تمدنها مگر بد بود؟ اینکه به دنیا بگوییم، اگر شما موشک کروز دارید، ما هم کلمه داریم، آنقدرها زیبایی داشت که یک شاعر ولو اینکه در دام زیبایی این کلام افتاده باشد، به پاس آن شعر بگوید:
با تو بگذار که بیفاصله صحبت بکنیم
از غم و غربت این قافله صحبت بکنیم
اما من در قطعهای که هفته پیش سرودهام آن شعر را پس گرفتم. حالا چرا آن غزل را پس گرفتهام؟ آیا این پس گرفتن یک حرکت سیاسی است؟ مگر من سیاسی شعر گفته بودم که سیاسی پس بگیرم؟ شاید اصلا آقای خاتمی آن شعر را نخوانده باشد. حاج آقای دعایی که من هرگز ایشان را ندیدهام، تا من بیایم متوجه شوم، این شعر را در روزنامه اطلاعات چاپ کردند، چون رفیق مشترکی داشتیم که این شعر را برایش خوانده بودم و آقای دعایی از طریق همان رفیق مشترک شعر را شنید و پسندید و منتشر کرد و بلافاصله افتاد بر سر زبانها. حالا چرا آن غزل را پس گرفتم؟ برای اینکه دوست میداشتم در این شلوغی بازار، سید محمد خاتمی که پرسش مهر را راه انداخته بود، بیاید خیلی راحت و بدون در نظر گرفتن سرخ و سبز بگوید: دانشآموزان! اول مهر مبارک! تابستانتان را ما خراب کردیم! ما فاتحه خواندیم بر تابستان شما. تا آمدید سهماه نفس بکشید، افتادید در دام انتخابات و فتنه سبز و قرمز. از سید محمد خاتمی توقع داشتم که نه مثل آن دو نفر دیگر بلکه مثل خودش باشد، مثل کسی که یک شاعر گمنام یک برادر شهیدی در یک تاریخی برایش شعر گفته بود، دوست داشتم او بیاید و بگوید که آقا! ما میتوانیم در صلح و صلاح و امنیت و امان و آرامش گفتوگو کنیم؛ ما که گفتوگوی تمدنها را راه انداختیم؛ خودمان هم با خودمان صحبت میکنیم. غرض اینکه هم آن غزل و هم این قطعه حرف دل من بوده است. من بسیار از این و آن درباره خودم شنیدم که فلانی شاعر درباری است، در صورتی که همان موقع اثاثیه خانه مرا داشتند به خیابان میریختند.
بد نیست ماجرای تخلیه خانهتان را هم بگویید.
گفتن ندارد.
برای ثبت در تاریخ بد نیست.
میدانید چرا دوست ندارم؟ من شاید با برادرم خیلی دعواها داشته باشم ولی دوست ندارم دیگران از آن باخبر شوند. اخوان آدم بسیار بزرگی بود. هم در کلام هم در مرام. زمانی احمد شاملو رفت آمریکا سخنرانی کرد و در آنجا فردوسی بزرگ را بهزعم خودش، فرو مالید و او را یک دروغزن بزرگ نامید. مدتی بعد از آن اخوان به آلمان سفر کرده بود. در آلمان در جمع ایرانیان برنامهای برایش گذاشته بودند. یک نفر از او سئوال کرد که نظرتان راجع به سخنرانی شاملو درباره فردوسی چیست؟ میدانید اخوان چه پاسخ داد؟ گفت: «این یک مشکل درونی است و ما خودمان در درون حل میکنیم.» برای اینکه گزک به دست چهار تا آدمی که دوست ندارند ایرانیها را با هم رفیق ببینند نداده باشد. این میشود مرامی که از معلمی مثل اخوان باید یاد بگیریم. چرا باید کاری کنیم که یک اختلاف داخلی، مایهی خنده اجنبیها به ما شود؟
آیا واقعا فکر میکنید در این ماجرای تلخ چند ماهه، همهی تقصیرها به گردن سید محمد خاتمی یا یک جناح خاص بوده است؟
نه، من از او بهعنوان یک سید روحانی خوشپوش، خوشتیپ، خوش فکر، این توقع را داشتم که در این شلوغی حرفی بزند و دستی برآورد، کاری که در خورند اوست از او سر بزند. من در خورند او این را میدیدم که وقتی میبیند وطن در چنین التهابی دارد بهسر میبرد، بیاید و محترمانه اصول و مبانی را به رخ همه بهویژه دوستانش بکشد. اصول و مبانی هم به قول ناصر عزیزخانی در آن نامهاش که به فرزندان شهید همت نوشته، آنقدرها تاریک نیست.
به نظر شما، آن مبانی که واضح است، چیست؟
بنده یک شاعرم و در مقام تشریح و تفسیر مبانی نیستم. البته بعضیها فکر میکنند شاعر یعنی کسی که برای مردم یا درباره مردم شعر میگوید؛ در حالی که شاعر کسی است که بین مردم است و از آن فراتر عین مردم است، ولو اینکه از مردم توگوشی بخورد. یک جایی یک نفر به من میگفت «تو ابله هستی!» در صورتی که همان فرد برای نامزدش نامه نوشته بود و در آن نامه شعر مرا آورده بود. جواب دادم که: مرد حسابی! من اینکه روبهروی تو نشسته است، نیستم، من همانم که از قولش برای نامزدت نوشتهای:
کشیده است به رسوایی و جنون کارم
میان جمع بگویم که دوستت دارم؟
من آنم. تو بخواهی یا نخواهی مرا دوست داری چون برای بهترین عزیزت مرا ارسال کردهای، آره رفیق! اینطوریهاست...
از دیدگاه یک شاعر با همین تعریف خاصی که شما از شاعری دارید، مبانی انقلاب که روشن و واضح است، چیست؟
آدم نباید بیپیر شود. بیپیری فحش است. تحت هیچ شرایطی نباید بیپیر بشویم. بالاخره انقلاب پیر دارد یا ندارد؟ امام خمینی، پیر انقلاب بود. آیا با فوت پیر این سلسله تداوم پیدا نمیکند؟ تداوم پیدا میکند. تو یا بیپیر شدهای یا گمان میکنی که خودت باید پیر باشی که صدالبته این فرض دوم، یک مسئله دیگری است. وگرنه اول و آخرش را بگیری، بیپیری زشت است. اتفاقا ممالک به اصطلاح راقیه، بیپیرند؛ حتی من معتقدم که هند با تمامتوجهی که به عرفان داشته بیپیر است؛ چرا؟ چون ناگهان میبینی یک نفر پانزده سال بالای یک درخت نشسته و دستش را رو به آسمان گرفته است؛ خب، این زیبا نیست، این جالب نیست، تأسفآور است، اینکه انسان برای رسیدن به یک مرتبه بالا، پانزده سال بالای یک درخت به یک حالت بنشیند، ناامیدکننده است. اگر پیری در کار بود و اگر نگاه آنها به یک نگاه علوی میخورد، به یک نگاه نبوی میخورد، میگفت که بیا پایین و او مثل یک پرنده میآمد پایین و میشد یک انسان معمولی. خب، تقصیری هم ندارد، ندیده آن نظر را، ندیده است؛ اشاره پیر به او نخورده است. خلاصه سخن اینکه بیپیری به قول قدیمیها شگرد ما نیست. شیوه ما نیست، در این خرابات ما را بیپیر راه ندادهاند...
پنجره
شاعران از شعر انقلاب می گویند
شاعران از شعر انقلاب می گویند
<به دنبال زيبايي>
• سيميندخت وحيدي: شعر انقلاب، شعر مبارزه با اجحاف، ستمگري و زشتيهاي جامعه است. من شعر انقلاب را امروز بسيار كمرنگ ميبينم و دليلش هم جز اين نيست كه در ذهنها، فكر و درد انقلابي و بسيجيگونه كم شده است.
اكثر گروههاي هنري در دفاع از انقلاب و آرمانهاي آن سستي ميكنند. گاهي از يك سري نوشتههاي عاشقانه سطحي به نام شعر انقلاب، دفاع ميكنند، در اشعار انقلاب تنها كارهاي تقليدي ديده ميشود. تنها اسم بسيج كافي نيست؛ ما به تفكر بسيجگونه احتياج داريم كه به عمل بسيجيگونه تبديل ميشود. انقلاب كرديم كه به گفته امام (ره)؛ زشتيها از بين برود و زيباييها بيشتر شود. ما بايد دنبال او ميرفتيم؛ اما انگار راه را اشتباه طي كردهايم.
<جلوه` بديع>
• بابك نيكطلب: <شعر انقلاب> نام و عنوان كلي حركتي است كه در ادبيات معاصر جلوه و سبك و سياق تازه و بديعي به وجود آورد. شايد منظور از شعر انقلاب در اينجا مربوط به اتفاق مهم سال 57 باشد كه درواقع يك نقطه كوچك از اين پهنه وسيع و حوزه گسترده را شامل ميشود. به هر حال فكر ميكنم ما هنوز در حال و هواي لحظهلحظه روزهاي انقلاب و سپس دفاع مقدس و پس از آن غوطهوريم و مانده است تا روزگار شعر انقلاب و شاعران اين عرصه سپري شود. البته ممكن است برخي از سرايندگان شاخص شعر انقلاب بر اوج قلههاي فتح شده خود نشسته باشند و نوآمدگان پا به چكادهاي بلندتر نهاده باشند تا تماشاگاههاي نوين را به روي مخاطبان شعر انقلاب بگشايند. ناگفته نماند برغم برخي تلاشهاي متمركز و پراكنده كه در آستانه بهمن هر سال انجام ميشود، هنوز آثار و آراي سرايندگان بهطور كامل درباره شعر انقلاب گرد نيامده است.
<فراز و فرود>
• عباسعلي مهدي: انقلاب اسلامي چون يك انقلاب فرهنگي / ارزشي بود، همه جوانب فرهنگ را مورد تأثير قرار داد، كه طبيعتاً چون شعر از جنبههاي فرهنگ است، متأثر از آرمانهاي انقلاب شد. بخصوص جوانها به اين حوزه روي آوردند. در شعر انقلاب آزادي و اعتراض و انتظار اوج گرفت و اشعار پايداري هم بسيار سروده شد. بخصوص دفاع مقدس به اين قضيه دامن زد و شعر مقاومت در شعر انقلاب جلوه خاصّي يافت؛ كه شايد شامل هفتاد، هشتاد درصد شعر انقلاب باشد.
با توجه به اينكه جوانهاي اين حوزه به صورت احساسي فعاليت ميكردند و تعداد كمي به صورت علمي و با مطالعه فعاليت داشتند؛ از اوج انقلاب و دفاع مقدس كه گذشت شعر انقلاب دچار افت شد. بدين ترتيب تعداد كمي پايدار ماندند. بسياري از كساني هم كه دم از ارزشها ميزدند پايدار نماندند، شايد به اين دليل كه آنها دچار نوعي سرخوردگي شدند.
پس نخست به دليل كمرنگ شدن ارزشها در جامعه، دوم پايان جنگ و بعد تحقيق و تدبر اندك شعراي اين حوزه باعث افت شعر اين عرصه شد.
البته از حق نگذريم كه اشعاري بخصوص در حوزه دفاع مقدس سروده شد كه جزء ماندگارهاي اين عرصه محسوب ميشود و شعرايي ماندگار ماندند و آثار ماندگاري برجاي گذاشتند. كساني چون قيصر امينپور كه احساس و عاطفه را همراه با تحقيق و علم به ادبيات فارسي و اعتقاد به ارزشها به كار بردند.
<رهآورد اوج>
• اسماعيل اميني: شعر انقلاب اگر نوعي نامگذاري براي شناخت و دستهبندي تاريخي باشد، البته منحصر است به شعرهايي كه در سالهاي حوالي انقلاب سروده شدند و طبعاً حال و هواي آن سالها را دارند، اما اگر به تبع روشهاي نامگذاريهاي سياسي و تبليغاتي بخواهيم همه حوادث ريز و درشت سالهاي پس از انقلاب را نيز نوعي تداوم انقلاب محسوب كنيم، طبيعيست كه شعر جنگ، شعر پس از جنگ و شعرهاي تأثيرگرفته از رخدادهاي مختلف سالهاي اخير نيز شعر انقلاب محسوب ميشود. اما من همان شيوه نخست را ميپسندم كه مبنايي علميتر و منطقيتر دارد.
يك منظر ديگر اين است كه تأثير انقلاب بر فرهنگ و هنر و البته بر شعر انكارناپذير است و روشن است كه اين تأثير ميتواند موضوع مطالعه و تأمل باشد، البته در فضايي فارغ از اغراض غيرعلمي، در اين صورت يك نكته اساسي را بايد در نظر داشت و آن اينكه برخلاف تصور رايج، شعر سالهاي اخير بيش از شعر سالهاي اول انقلاب نشانههاي تأثير انقلاب را در خود دارد. اما در اين ميان تفاوتي هست و آن اينكه شعر آن سالها، مثل آدمهاي آن سالها پرشور و خروش است و در صورت و سطح، تفاوت بارز خود را مينماياند؛ اما شعر امروز مثل آدمهاي امروز اگرچه در همه جنبهها، تحت تأثير انقلاب و تحولات آن است، اما اين تأثير نمود بيروني چنداني ندارد و در درون، پايدار و عميق شده است.
شعر امروز ديگر كفش كتاني و اوركت سربازي و محاسن بلند و واكنشهاي آشكار عاطفي ندارد، اما خطوط چهرهاش، شيوه سخن گفتن و نگاهش به هستي، نشان ميدهد كه چه راهي را پيموده و چه رهاوردي از آن سالهاي بينظير و بهيادماندني دارد.
<دريا و جزر و مد>
• دكتر منوّري: به نظر من شعر انقلاب شايد كمرنگ شود، اما موضوعي نيست كه تمام شود. چون هيچ وقت نميتوانيم تصور كنيم كه انقلاب تمام شده است. البته بايد توجه داشت كه هميشه هم نبايد انتظار داشت كه يك موضوع شعري در اوج قرار داشته باشد. گاهي شعر حماسي رواج داشت كه با كمرنگ شدنش شعر عرفاني جايگزين آن شد و به اين ترتيب، آنچه تاريخ براي جامعهاي تعيين ميكند، هنر به آن راه ميرود. انقلاب و آنچه در اوست شايد گاهي دچار جذر و مد شوند، جذر و مدي كه وارد شعر انقلاب نيز بشود.
<آهسته به سوي كمال>
• ذكريا اخلاقي: طبيعت هر انقلابي اقتضا ميكند كه در آغاز همراه با شور و تحوّل باشد و پس از آن بتدريج از سطح به عمق حركت كند؛ با اين حساب شعر انقلاب هم به تبع تغيير مراحل انقلاب بايد تغيير كند و در مسيري تكاملي گام بردارد. در طليعه انقلاب، شعر انقلاب، شعر حركت و حماسه بود، اما با پشت سر گذاشتن شور و حال خاص آن ايام و مقطع دفاع مقدس، شعر انقلاب تعريف ديگري پيدا كرد. امروز شعري را بايد انقلابي خواند كه برخاسته از جهانبيني خاص شاعر باشد؛ يعني شعري كه پيوند قلبي و اعتقادي با آرمانها و ارزشهاي انقلاب دارد. هرچند در نگاه اول، اصلاً وجه انقلابي آن به چشم نيايد. همانگونه كه در باب شعر فلسفي و ديني نيز صادق است. يعني اين اشعار هستند كه از جهانبيني خاص شاعر سرچشمه گرفتهاند، گرچه هيچ اصطلاح ديني در آن مشاهده نشود. نميشود با جزم حكم كرد كه شعر انقلاب كمرنگ شده چون شاعران انقلاب با همه اختلاف سليقههايي كه دارند، به همه ارزشها و آرمانهاي انقلاب معتقدند. آنچه باعث اين گمان شده اين است كه شاعران نسل اول انقلاب امروز ديگر از اصل شعر فاصله گرفتهاند. نسل جديد يعني ميدانداران، اغلب چندان دركي از آرمانهاي الهي انقلاب ندارند. درنتيجه آنچه امروز به عنوان شعر ارائه ميشود، از آنچه ما آن را شعر ميناميم فاصله گرفته است و اين گسستگي ناشي از همين امر است. اما اين كمرنگ شدن اگر لزوماً يك تحول تازه را در محتوا و مضمون در پي داشته باشد نميتوان پيشبيني كرد در باب فرم و مسايل تكنيكي اين مسئله صادق باشد. اما در مسايل محتوايي اينطور نيست.
در جريان كار شعر، همواره شاعراني موفقند كه در حوزه ساختار، ذهن و زبانشان همراه زمان بهروز شود بي آنكه جاذبههاي كاذب، آنها را به آن سوي بام بيندازد. اما در حوزه انديشه، بنياد فكري و فلسفيشان در عين پويايي حركت به سوي كمال و در عين نوانديشي، بر اساسي محكم و تغييرناپذير استوار باشد.
در انتها بايد گفت در توفيق يك شاعر، تعادل ذهني و زباني و حركت آهسته به سوي كمال مهم است.
<از شعار به شعر>
• خليل عمراني: شعر انقلاب يك واقعيت است با دو وجه؛ اول، شعري كه انقلاب مولود آن است يعني در مقطعي موضوع آن مبارزات مردم به رهبري امام، شعارهاي مبارزه و تمجيد از امام، تجليل از شهيدان و تقبيح نظام حاكم بود. بخشي از اين وجه شعر انقلاب در دوره دفاع مقدس نيز ادامه يافت، اما حركتش از شعار به حماسه و از حماسه به شعر، وجه دوم را بنيان نهاد. دوم اينكه شعري مبتني بر ارزشهاي انقلاب، با نگاهي هنري در حوزههاي تغزلي، اجتماعي و آييني نمود يافت. وجهي كه امروزه وجه غالب است و بخش قابل توجهي از شعر زمان را به خود اختصاص داده است. شعر انقلاب نهتنها كمرنگ نشده بلكه دوره تكاملي خود را بخوبي طي كرده و يا اينكه در چندين نحله زباني هنوز در حال نو به نو شدن در تجربه است، اما خود را بخوبي نمايانده است.
بهترين شاعران انقلاب، شاعراني هستند كه مباني و ارزشهاي انقلاب را در زندگي و شعر خود حفظ كنند. تحت تأثير تحريك دشمنان دچار انفعال نشده و اصالت زبان، شعر و فرهنگ خودي را در آفرينش شعر رعايت كنند و در قالب مصالح اين سه عنصر حياتي جامعه خود، پويا باشند و جوانان را به پويايي رهنمون باشند. از صداقت آنان سوءاستفاده نكرده و راه درست را به آنان نشان دهند. اصل عزت، حرمت و عدالت را در مدار شعر و زندگي خود قرار داده و آخر اينكه يادشان نرود، ما تا آخرين نفس وامدار امام، شهيدان و ايثارگرانيم و مسئول صيانت از آنچه اين عزيزان جان خود را براي برپايي و استواري آن هديه كردند، يعني؛ استقلال، آزادي و جمهوري اسلامي، كه تماميت آن در اصل اصيل پيروي از ولايت متجليست، زيرا آن را حل بزرگ فرمود: <پشتيبان ولايت فقيه باشيد تا به شما آسيبي نرسد.>
<شعر متمايز>
• سيداكبر ميرجعفري: انقلاب اسلامي حركتي اجتماعي بود كه از فرهنگ ايراني / اسلامي نشأت گرفته بود، اما اين حركت در مسير خود بايدها و نبايدهايي را نيز به اين فرهنگ افزود. شعر و به صورت عامتر ادبياتي كه از اين فرهنگ برآمده باشد <شعر و ادبيات انقلاب> نام دارد. روشن است كه با اين نگاه، شعر انقلاب هرگز قبل از وقوع انقلاب اتفاق نيفتاده است.
در تقسيمبنديهاي ادبي بايد هر دوره با دورههاي پيشين و پسين خود، وجه تمايزي داشته باشد. چنانكه به فرض دوره سبك هندي بهطور كلي با سبك عراقي يا بازگشت، تفاوتهايي عمده دارد، به نظر ميرسد شعر انقلاب چنين وجوه تمايزي را داراست و بسادگي ميتوان آن را از دورههاي قبل و بعد تميز داد.
تحقيق در يك موضوع ادبي، زماني نتيجهبخشتر و به حقيقت نزديكتر است كه محقق، همه اطلاعات مربوط به آن دوره را در اختيار داشته باشد. با اين وصف، نشان دادن همه ويژگيهاي شعر انقلاب زماني ميسّر خواهد بود كه اين شعر، همه فراز و فرودهايش را به نمايش گذاشته باشد. بنابراين زماني يك محقق ميتواند از همه ويژگيهاي يك دوره ادبي سخن بگويد كه آن دوره پايان يافته باشد و دوره جديدي آغاز شده باشد. شعر انقلاب اگر نگوييم در همه قالبهاي شعري، دستكم در يكي، دو قالب (چون غزل و رباعي) به فرازهايي دست يافته كه اينك در فرودهايي كه به اميد فرازي ديگر است تاحدودي تغيير جهت داده و به سمت فضايي جديد اوج گرفته است. امروزه غزلهايي كه جوانهاي شاعر ميسرايند، هم از جهت فضا و هم از جهت زبان قابل قياس با غزل قيصر امينپور و يا حتّي سهيل محمودي نيست. از اين جهت ميتوان گفت غزل اين دوره يك دوره فراز و فرود را تجربه كرده است و وارد دورهاي كمابيش جديد شده است. پس براحتي ميتوان اين غزل را بررسي و نقد كرد و زيباييهاي آن را به تماشا نشست. با همه اين اوصاف، هيچكس نميتواند نقاد يا محقق را از تحقيق در مقولهاي ادبي منع كند، به اميد اينكه يك دوره ادبي يا شعري به پايان برسد. اي بسا تحقيقات ادبي كه به زمان خلق اثر نزديكتر باشد مستندتر و مفيدتر باشد.
ذكر اين نكته ضروريست كه اگرچه شعر انقلاب برآمده از فرهنگ انقلاب است اما در گذر تاريخ، فرهنگ انقلاب را از همين شعر و بهطور عام هنر و ادبيات آن بايد شناخت. بهترين شاعر انقلاب نيز كسي است كه از فرهنگ انقلاب برآمده باشد و شعر خوب بگويد.
<شعر رهايي>
• ياور همداني: مطلعالانوار آفاق، انقلاب / مشرق عرفان و اشراق، انقلاب
عشق و آزادي و ايمان و اميد / آيت ايثار و انفاق، انقلاب
انقلاب انفجار نور عشق و آزادي، و شكفتن غنچه عرفان و ايمان و طلوع خورشيد اميد انسانهاست.
بهطور كلي شعر، شعور و شور زندگي است و شعر انقلاب آميخته با شعر مقاومت، آميزهاي از تحول تاريخ و روزگاران رهايي از اسارت و حمايت از حيثيت و حقيقت ملتي بزرگ است. شعر انقلاب، ثبت و ضبط لحظهلحظه شجاعت و شهامت، در برابر خصم است و شهادت در راه قرب الهي. شعر رهايي ملّت و مردمي از خود گذشته است كه با طلوع آفتاب انقلاب اسلامي، رها و آزاد از قيد بندهاي مستكبران جهان است. شعر انقلاب، زنده و پويا و جاودانه است. چون شعر ميبايستي آئينه تمامنماي افكار و كردار و پندار انسانهاي اين سرزمين كهنسال باشد و همچنين تأثيرگذار؛ لذا شعر بهطور كلي و بويژه شعر انقلاب از جهت مباني و مفاهيم، تغييرناپذير است. اين افراد هستند كه بزغم و ظنّ خود، هر اثر را تعبير و تفسير ميكنند و به بيان سادهتر؛ <هركس به قدر فهمش، فهميد مدعا را...> آن كس كه جان و دل در گرو انقلاب و آزادي و انسانيت دارد، همواره آثار مؤثر بزرگان شعر و ادب انقلاب را كه بخش عظيمي از تاريخ ادبيات ايران را شامل ميشود، پويا و پايا ميداند.
بهترين شاعران انقلاب شعرايي هستند كه در آثار خود، سرود لحظهلحظه تاريخ ادبيات انقلاب را به بهترين وجه ممكن مفيد و مؤثر سر دادهاند و نغمه و نواهاي ارزشمندي براي عبرت و آموزش آيندگان به وديعه گذاشتهاند. هدف آنها جلوه بخشيدن به جلال انسانهاييست كه براي زندگي بهتر و تقرب به حريم حرم حضرت حق دست از جان شسته و به جانان پيوستهاند. از ويژگيهاي شعر انقلاب، پيدايش مباني اعتقادي و ادبيات مقاومت است كه ريشه در اعماق جان شاعران متعهد بخصوص شعراي جوان دوره انقلاب دارد. اين شيوه در شعر انقلاب بايد با احساس بيشتر و دقت نظر جديتر پيگيري شود تا براي ساليان سال در تاريخ و فرهنگ مردم اين سرزمين، جاودانه بماند.
شاعر انقلاب خودمحور نيست>
• عباس براتيپور: شعر انقلاب شعري است كه در راستاي اهداف و دستاوردهاي انقلاب باشد. بديهي است شعر انقلاب اسلامي بايستي موافق با اهداف اسلام و دربرگيرندهِ آرمانهاي آن باشد. شعري كه بر موازين اسلام استوار باشد، نه بر آنچه كه شاعرش به آن علاقه دارد و خود را محور قرار بدهد. لذا شاعر انقلاب اسلامي ابتدا بايستي با اسلام آشنا باشد و سيره پيامبر(ص) و معصومين(ع) را بداند سپس شعر بگويد. شاعر انقلاب اسلامي بايستي در شعرش اميد به آينده و پيروزي نهايي در سايه تعاليم اسلام را به كار برد. استقامت و پايداري و دفاع از مظلوم و مخالفت با ظلم و ستم را سرلوحه كار خود قرار دهد و خود هم عامل به آنچه ميگويد باشد.
چنانچه شاعر انقلاب اسلامي از اطلاعات و معلومات اسلامي برخوردار باشد و ايمان قلبي راسخي به اسلام داشته باشد اگر بند از بندش جدا كنند دست از عقيده خود برنخواهد داشت.
<دعبل را گفتند اين اشعاري كه ميسرايي ممكن است سرت را بالاي دار ببرند، در جواب گفت چهل سال است كه دارم را بر دوش ميكشم.> دعبل يك نمونه از شاعر اسلامي است. همينطور فرزدق و امثال آن.
به همين خاطر است كه پيامبر به حسان بن ثابت فرمود تا زماني كه در دفاع از حق و در راه حق، شعر ميسرايي، مؤيد به تأييد روحالقدس خواهي بود. شاعر تا زماني كه در راه اعتلاي كلمه حق شعر ميسرايد شاعري الهي است و چنانچه برخلاف آن باشد شيطاني خواهد بود.
بهترين شاعران انقلاب اسلامي شاعراني هستند كه بحق و در راه حق و براي حق شعر ميسرايند و شعري كه برخوردار از آن باشد جزو بهترين اشعار خواهد بود و لاغير. خداوند ما را به راه راست هدايت فرمايد.
شعر انقلابي حزبي نيست>
• جواد محقق: سالها پيش در مصاحبهاي گفته بودم كه شعر انقلاب، با توجه به پيشينهِ عظيم فرهنگ ملي و مذهبي ما، در قيام توفندهِ مردم مسلمان ايران در خرداد 1342 نطفه بست، با ورود امام در بهمن 1357 متولد شد و در جنگ و جهاد، زبان باز كرد و سخنسراي شهادت شد. امروز هم تقريباً بر همان عقيدهام.
البته رود خروشان شعر انقلاب هم، همپاي اوضاع و احوال كشور به درياي آرامش رسيده و كاملاً هم طبيعي است. اما اگر منظورمان از شعر انقلاب، وجود و حضور جريان تازه و خاصي در شعر امروز ايران باشد كه متولي دفاع از آرمانهاي عدالتخواهانهِ امام و اهداف عالي انقلاب اسلامي است، نه تنها كمرنگتر نشده، كه اتفاقاً عمق و گسترش بيشتري پيدا كرده و بالاتر از آن موفق شده است خودش را تثبيت كند. اگر در دههِ اول انقلاب، عدهاي از مدعيان اين عرصه ميتوانستند جريان ادبي انقلاب را ناديده بگيرند، امروز ديگر ناچارند به آن اقرار كنند و انكارشان جز به حقه و حسد و بيانصافي و كارنشناسي تعبير نميشود.
البته شعر انقلاب، شعر يك حزب و گروه سياسي نيست و خواستههاي آنان را طرح نميكند، چنان كه آثار شبهروشنفكران دار و دستهِ حزب توده بود و به قول بزرگ علوي <پادويي> نيّات تجزيهطلبانهِ قارداش كبير، روسيهِ استالين را به عهده داشت.
<شعر تپنده>
شعر انقلاب، شعر همهِ شاعران ايرانيِ ايران دوستِ وطنپرست است، بدون وابستگي به جريانهاي سياسي برونمرزي كه در راه آزادي و آبادي كشور، همسو با ايمان و آرمان مردم سرودهاند و ميسرايند.
بهترين شاعران انقلاب هم كساني هستند كه به توليد چنين شعرهايي همت گماشتهاند. بويژه در <سالهاي سربلند> دفاع مقدس كه محك، مردي و نامردي بود و مرز ميهندوستان واقعي و وطنفروشان مدعي را از هم تفكيك ميكرد.
ت دكتر صابر امامي: اگر قرار باشد، شعر در ميان تعريفهاي گوناگونش انعكاس تأثرها و هيجانات عاطفي و حسي شاعر، در پاسخ به متحركهاي بيروني (جامعهِ شاعر) و دروني (روح شاعر) باشد، شعر انقلاب شعري است كه هيجانات، عواطف، درك و شعور شاعري را كه در جامعهِ دستخوش انقلاب قرار دارد، باز ميتاباند. بخصوص شاعري كه همسو با مردم و ملت خودش باشد و نسبت به اهداف و ارزشهاي انقلاب متعهد و پيروزي و شكست انقلابش حساس و دلسوز باشد.
پس به اين ترتيب، شعر انقلاب، به نسبت زنده و تپنده بودن آن -- با همه ابعاد وجوديش -- حيات خواهد داشت.
كمرنگ شدن يا نشدن آن، طبيعي است روحيه و نگاه و موضعگيري مردم ما از سال 57 تاكنون، دستخوش تغييرات بسيار شده است، و متأسفانه طيف وسيعي از مردم به روزمرگيهاي رايج دچار شدهاند...
همينطور قشر روشنفكر، كتابخوان و قلمبهدست نيز از اين تغييرات دور نبوده است و به همين دليل، به موازات كمتر شدن نبض ارزشهاي انقلاب و پاسداري از آنها و... شعر انقلاب نيز كمرنگ شده است.
بهترين شاعرها هم در اين عرصه آن دستهاي هستند كه در صحنههاي انقلاب از انديشه تا عمل، از مسجد تا خيابان و خانه و كوچه، لحظه به لحظه حضور داشتهاند، تلاش كردهاند، همپاي مردم دويدهاند، فرياد زدهاند، شكستهاند و شكسته شدهاند و در اين ميدان نيز از قدرت زبان، كلام و استعداد شاعري خود براي اثبات اين لحظههاي مقدس بهره بردهاند. با چنين نگاهي بيشتر اساتيد به نامي كه در همان روزها و و بويژه سالهاي جنگ شعر سرودهاند، بي آنكه نامي از آنها ببرم و عدهاي را نخواسته فراموش كنم، هر كدام به نوعي، بهترين هستند.
<آيينهِ حقيقت>
• شهرام مقدسي: انقلاب آئينه حقيقت بود و شاعران انقلاب در مكتب كمال و حقيقت با تكيه بر عناصر معني، عاطفه، خيال و خلاقيت درصدد انتقال لطافتها بودند، چراكه دقيقاً در ارتباط با آرماني مشخص و مقدس حركت ميكردند و بيجهت نيست اگر از لطافت در مباحث زيباشناختي به تعادل در ارتباط با سوژه تعبير ميشود.
بيترديد همه ابعاد وجودي يك انقلاب در يك مرحله انتقالي شكل ميگيرد و مجالي براي تقليد شيوهها يا الگوهاي از پيش تعيينشده نيست. كساني كه آگاهانه پاي به ميدان تحولات اجتماعي ميگذارند و درواقع از وضع موجود خسته شدهاند و به دنبال ايجاد فضايي مطلوب هستند. از اين رهگذر شاعران نيز به دنبال فضاهاي جديد، افقهاي تازهاي را (كه نشأتگرفته از احساسات پاك و عميقشان به آرمانهاي انساني بود) فراخورِ استعدادشان تجربه كردند و صدالبته بسياري موفق ظاهر شدند.
علاوه بر هماهنگي شاعران با انديشه تودههاي عظيم مردم در صحنه اجتماع، حتي شعارهاي مردم عادي نيز، از آنجا كه جوشيده از عمق ضميرشان بود، در بسياري از موارد به ساحت شعر نزديك ميشد و تأثير بسزايي در روند حركتي انقلاب داشت و به نوعي تجلي زيبايي و حقيقت بود. اينگونه تفاهم بين شاعر و مردم در هيچ دورهاي از ادوار تاريخ سابقه نداشت و ندارد، حتي با نگاهي به دوران مشروطه نيز ميتوان براحتي دريافت كه اگرچه شاعران آن دوره كوشيدند به زبان مردم نزديك شوند، ولي حرف دل خود را زدند و هيچگاه بازتاب درست تب و تاب مردم نبودند! مضافاً اينكه هميشه رابطهاي بين انقلاب و كساني كه آن انقلاب را روايت ميكنند وجود دارد. بديهي است تضعيف اين رابطه تنگاتنگ، از هر طرف، كه صورت پذيرد، به تضعيف منجر ميشود، بنابراين بايد ديد دليل كمرنگ شدن اقتضائات يا روايات چيست و از كجاها سرچشمه ميگيرد. بخشي البته طبيعيست، چراكه چرخه زمان، بهطور خودكار، در كار فرسايش است، و بخشي البته نه: بايد ديد و درست ديد...
<صفحات درخشان>
• ياسر هدايتي: اول بايد منظورمان را از اين تركيب مشخص كنيم كه از به كار بردن اين تركيب چه منظوري را ميتوانيم مورد نظر خود قرار دهيم، پس اينگونه ميپرسم كه: <شعر انقلاب چگونه تركيبي است؟ اضافي يا وصفي؟ به عبارت ديگر شعر انقلاب شعري است كه براي انقلاب است و اضافه به آن شده يا نه! انقلاب وصفي است براي موضوعي به نام شعر. و من ترجيح ميدهم اين تركيب را تركيبي اضافي بدانم يعني شعر را اضافهاي بدانم براي مضافاليه انقلاب، اما چيستي اين تركيب، خود حديثي ديگر است و شناخت عناصر شاكلهي آن هم واجب. اينكه هر انقلابي متشكل از دو بعد شور و عقل است كه يكي محرك است و ديگري متحرك، و باز هر انقلابي نه به عنوان يك رفرم بلكه به عنوان يك دگرگوني عظيم كه در تمامي ابعاد اعم از سياسي، اجتماعي، اقتصادي و فرهنگي، مورد توجه قرار ميگيرد. و صدالبته آگاهي عميق نسبت به اين مسئله كه در كشوري كه انقلابي با ماهيتي ديني با نگاه عميق رهبري ويژه آن يعني نگاهي ديني براي حكومت وجود دارد و همچنين وجود شعر به عنوان يكي از بارزترين عناصر تشكيلدهنده هويت فرهنگي و ملي اين نژاد و قوم، همه و همه ما را در بازشناختن زواياي پنهان و پيداي مفهوم اين تركيب ياري ميرساند.اينكه ما در سال 57 توانستيم انقلابي با تمام ويژگيهاي عام براي هر انقلاب و خاص براي ايران داشته باشيم خود مجال تحقيق و تحليل ديگري است، اما اينكه در بستر فرهنگي اين انقلاب ضمن دگرگوني نفسي افرادي كه توانستهاند خواستههايشان را تحقق ببخشند و آن را در آفاق ميهنشان بگسترند، جلوهاي از هنر را هم ميبينيم و اينجا از آن همه، ما در تمام هنرها يعني شعر را هدف نگاه خود قرار دادهايم، پس مراد از شعر انقلاب جريان شعري است كه با به وجود آمدن انقلاب اسلامي ايران پرچمداران و پيرواني پيدا كرد كه توانستند آن را پيش ببرند و در تاريخ ادبيات ما بزعم بنده صفحات درخشاني نيز پديد بياورند. بعد از انقلاب وقتي جامعه شعري ما مواجه با بستر فرهنگي و اجتماعي شد كه حرفهايي از نوعي ديگر دارد (يعني اگر از آزادي حرف ميزند، آزادي مقيد را در نظر دارد، اگر از عشق صحبت ميكند تشرع دارد و...) در حالت كلي دو نوع واكنش نشان داد. گروهي از همان ابتدا به همان جريان روشنفكري خود وفادار ماندند و حتي چشم خود را بر روي حوادث عظيمي كه براي اين ملّت پيش آمده بود بستند و به نوعي از حماسههاي ملي ما نيز دور ماندند. لحظههايي سرشار مانند حماسه ديني و عاشقانه هشت سال دفاع مقدس و دهها مسئله ديگر كه همه را ناديده گرفتند. در اينجا طرح يك مسئله ضروري است كه من در اين پاسخ، تفاوتي بين ادبيات انقلاب و ادبيات پايداري قائل نشدهام (و صدالبته برخلاف اعتقاد خودم و تنها به اعتباري خاص). به هر جهت با وجود شاعران توانايي چون طاهره صفارزاده و دكتر علي موسوي گرمارودي كه هر دو از چهرههاي مطرح مبارز و مذهبي قبل از انقلاب محسوب ميشدند، ميتوان رگههاي شعر انقلاب را جستجو كرد كه بايد آن را آغازي خوش نيز دانست، چراكه دو شخصيت دانشگاهي مبارز و زندان رفته و بعضاً مورد قبول شاعران آوانگارد و روشنفكر بودند كه مهمتر از همه، آشنا به قالبهاي نوين نيز بوده و تخصصاً با قالبهاي نوين شعر فارسي كار ميكردند و زيباترين آثارشان را نيز در اين قالب پديد آوردهاند. اما اين جريان در بعد از انقلاب نتوانست آنطور كه بايد باشد. از عمده دلايل آن هم بعضي از شاعران مطرح اين جريان بودند كه عملاً در ادبيات معاصر، متاعشان چه از منظر زبان و چه بيان پرخريدار نمينمود، و اگر باز وجود كساني چون؛ علي معلم، ضياءالدين ترابي، دكتر امينپور، دكتر حسيني، عبدالملكيان و بسياري از جوانهاي بااستعداد و باهمت نبود شايد در همان آغاز نهالي خشكيده ميشد كه به سعي ايشان چنين نشد و توانستيم در تاريخ ادبيات زبان فارسي شاهد اين جريان ادبي هم باشيم و امروز بتوانيم درباره جرياني به نام شعر انقلاب صحبت كنيم.
• مهدي مظفري ساوجي: نيما ميگويد شعرهايي كه درباره انقلاب يا مثلاً جنگ سروده ميشوند، مثل خمير فطير هستند كه قوام نيافته و خامند و به اصطلاح در دل شاعر نمانده و با او خميره كار را آماده نساختهاند. البته من با اين سخن نيما به طور كامل موافق نيستم. يعني ما ميتوانيم حرف نيما را به اين صورت اصلاح يا تعديل كنيم كه شعرهايي كه در آستانه انقلاب و در اوج تب و تاب بحرانهايي از اين دست سروده ميشوند، به نوعي گرفتار شتابزدگي و نوعي تب بيان هستند كه اين تب، ناخودآگاه و با گذشت زمان پايين ميآيد و حالت طبيعي و منطقي خود را پيدا ميكند. به هر حال، بهترين نامي كه ميتوانيم بر روي اين شعرها بگذاريم، شعرهاي مطبوعاتي است كه در مقابل شعرهاي تاريخ ادبياتي ميتوانيم آنها را ارزيابي كنيم.
اينكه شعر انقلاب و جنگ پس از گذشت 25 سال از انقلاب و پانزده سال از جنگ كمرنگ شده، واضح است اما اين شعر در دورههايي از اين تاريخ 25 ساله به اوجهايي دست يافته و الان از آن اوجها فاصله گرفته است و به طور كلي شعر وارد فرمها و فضاهاي تازهاي شده است.
• محمود سنجري: اجازه ميخواهم بگويم <شعر از زمان رويداد انقلاب> و نه <شعر انقلاب> گذشته از فوجي از اشعار احساساتي و هيجانزده سوار بر موجهاي انقلاب ميپذيريم كه شعر از زمان رويداد انقلاب، از اساس و درونمايه تغيير ماهوي پيدا كرد.
اين تغيير ماهوي در تضاد و تقابل ميان سنت و مدرنيسم رخ داد. انقلاب حركتي بود كه از اساس جريان لجامگسيخته مدرنيسم را لجام زد، يعني با وجود آنكه در باطن خود ميتواند متعهد به تحول باشد، حركتي بود سنتي. اين انقلاب سنتي، در همهِ آحاد و ابعاد خويش به پيدايي سنن انجاميد كه يكي از آنها شعر سنتي است كه بعضي به آن <شعر انقلاب> ميگويند. من ميپندارم كه دوام اين رويكرد حداقل تا پايان دفاع مقدس پايدار ماند و پس از آن باز و در گردشي مقدر به نفع مدرنيسم كنار زده شد و حتي شاعران سنتگرا نيز سعي بليغ داشتند كه به آنچه آن را نشانههاي مدرنيسم ميناميم تعلقخاطر نشان دهند.
شايد آنچه گفتم جواب سئوال شما نباشد اما در مجموع ميتوانم بگويم كه نميبايست <شعر انقلاب> را در محدودهاي مشخص كرد. آنچه بهواسطهِ انقلاب بر حوزهِ گستردهِ ادبي ايران تحميل شد، نوزايي سنن ادبي در پي تغيير انقلابي در ماهيت جامعهِ ايران بوده است كه البته امروزه كمرنگ شده و در مواردي آشكارا انكار ميشود. اين انكار، انكار اعتقاد نيست بلكه انكاريست كه در مسير محتوم و طبيعي جامعهِ ايراني در برگيرندهِ حركت از سنت به سوي مدرنيسم و مظاهر آن است، هرچند در ظاهر باشد و ناپخته، به هر حال حركت است.
• محمدحسين جعفريان: شعر انقلاب اسلامي با انقلاب رشد و نمو كرده با اوج گرفتن انقلاب، شعر انقلاب اسلامي نيز اوج گرفت و در روزهاي پيروزي، تنور آن داغ داغ است. بعد خط و ربطها پديد ميآيد. عدهاي ميروند و عدهاي ميآيند. اما جريان شعر انقلاب به حياتش ادامه ميدهد. با هر حادثه و اتفاقي كه در جريان و روند انقلاب پيش ميآيد، با هر فراز و فرود، اين شعر نيز خودش را تطبيق ميدهد و با آن همراهي ميكند. جنگ، سوژه و راهكار جديدي را بر روي شعر انقلاب اسلامي گشود، چنان كه بر انقلاب و انقلابيون نيز. به همين ترتيب تا امروز جلو آمده است. جالب آنكه، هر چه ارزشهاي انقلاب و باورمندان به آن كمرنگتر و كمتر شدهاند، تأثير مستقيم آن بر اين شعر نيز مشهود است.
به هر حال، اين جريان شعري، گذشته از ضعف و قوتهايش، بخشي از تاريخ ادبيات اين سرزمين است و بدون ملاحظه آن، بيترديد قسمتي از تاريخ ادبيات معاصر ايران زمين و حتي ادبيات فارسي ناقص خواهد بود. اين را هم بگويم و بدبختانه، اغراض سياسي سبب شد تا طي سالها، هنر شاعران اين عرصه عمدتاً پوشيده بماند و چندان كه بايد جلوه نكنند و جدي گرفته نشوند. البته جداي از بعضي كه اصولاً شاعر نبودند و انقلاب و ارزشهايش را سپر ناتواني خويش ساخته بودند.
در مورد كمرنگ شدن اين جريان نيز، چنان كه گفتم، مسئله با خود انقلاب و ارزشهاي آن ارتباط مستقيم دارد. هر چه جريان انقلاب و انقلابيگري بيشتر منزوي و حذف ميشود، شعر انقلاب نيز محدودتر و كمرنگتر ميشود. ميبينيم كه اين روزها چنين شده است. هر چند كه اين به معني مرگ اين جريان شعري نيست. شايد باز به گونهاي ديگر سربركند و باز همراه با مردم نمود يابد.