شعر:
صراط مستقیم
وحی شد بر مصطفی برخیز، اقرأ باسم ربّک ای حبیب من ز جا برخیز، اقرأ باسم ربّک
تیره شد رخسار گیتی، خیره شد دیو تباهی چیره شد جهل عِما برخیز، اقرأ باسم ربّک
کردگارت برگزید از خلق تا امروز خوانی خلق را سوی خدا، برخیز، اقرأ باسم ربک
هم رسولی، هم سفیری، هم بشیری، هم نذیری هم تویی خیرُالوَری برخیز، اقرأ باسم ربّک
مردمی را کز خدا بیگانهاند، از حق گریزان با خدا کن آشنا برخیز، اقرأ باسم ربّک
دختران را زنده بسپردن به خاک تیره تا کِی؟ ختم کن این ماجرا برخیز، اقرأ باسم ربّک
نور امیّدی که روزی کرد روشن طورسینا جلوهگر شد در حرا برخیز، اقرأ باسم ربّک
انفس و آفاق در تسخیر و فرمان تو آید چون برافرازی لوا برخیز، اقرأ باسم ربّک
علی خاتمی نوری
محمّد (ص)
مهر را روشنی از روی تو افروختن است ماه را حسن ز رخسار تو آموختن است
گُل به پیش گُل رخسار تو ای رشک بِهشت همچو خاری است که شایسته آن سوختن است
آرزویی که به دل یوسف کنعانی داشت خویشتن را به غلامیّ تو بفروختن است
وصف روی تو مگر روی تو گوید، ور نه حدّ ما دیدن و حیرانی و لب دوختن است
کار «بنده» همهای خسرو خوبان، به جهان جان و دل دادن و خود مهر تو اندوختن است
بنده ـ شاعر زبان قاجاریه
بخوان به نام خدا
غنوده کعبه و امّ القری به بستر خواب ولی به دامن غارحرا دلی بیتاب
نخفته، شب همهشب، دیده خدابینش ز دیده رفته به دامن سرشک خونینش
که پیک حضرت دادار، جبرئیلِ امین عیان به منظر او شد، خطاب کرد چنین:
«بخوان به نام خدایی که ربّ ما خَلَق است پدیدآور انسان ز نطفه و عَلَق است
بخوان که ربّ تو باشد ز ماسوا اکرم که ره نمود بشر را، به کار بُردِ قلم»
به گوش هوش چو این نغمه سروش شنید هزار چشمه نور از درون او جوشید
درون گلشن جانش شکفت رازِ وجود گشود بار در آندم به بارگاهِ شهود
درود و رحمت وافِر، ز کردگار قدیر بر آن گزیده یزدان، بر آن سراج منیر
محمود شاهرخی
مکتب صف
این پیک مشکبوی و مسیحادم از کجاست؟ کاینگونه دلنواز و روانبخش و جانفزاست؟
احمد که کُنیت و لقب و نام و نعت او بوالقاسم و محمّد و محمود و مصطفاست
رخسار او طلیعه انوارسرمدی گفتار او، سفینه دُرهای پربهاست
آیینهای که، مظهر آیات ایزدی است گنجینهای که، منبع الطاف کبریاست
زیبد نشان خاتم و اورنگ خسروی بر رهبری که قافله سالار انبیاست
نور رخش، چراغ ره سالکان حق خاک درش، کلید در رحمت خداست
سرلوحه فضیلت و سرحلقه وجود سرمایه حقیقت و سرچشمه بقاست
قاسم رس
جمال محمّد
ماه فرو ماند از جمال محمّد سرو نباشد به اعتدال محمّد
قدر فلک را کمال و منزلتی نیست در نظر قدر با کمال محمّد
وعده دیدارِ هرکسی به قیامت لیله «اسرا» شب وصال محمّد
آدم و نوح و خلیل و موسی و عیسی آمده مجموع، در ظِلال محمّد
عرصه گیتی مجال همّت او نیست روز قیامت نگر مجال محمّد
و آن همه پیرایه بسته جنّت فردوس بو که قبولش کند، بلال محمّد
همچو زمین خواهد آسمان که بیفتد تا بدهد بوسه بر نِعال محمّد
شمس و قمر در زمین حشر نتابد پیش دو ابروی چون هلال محمّد
چشم مرا، تا به خواب دید جمالش خواب نمیگیرد از خیال محمّد
«سعدی» اگر عاشقی کنی و جوانی عشق محمّد بس است و آل محمّد
سعدی
فخر عالم، فخر آدم
آن آیت آزادگی، آزاد جانی، آن شوکت نامش جهانگیری، جهانی
آن، جانِ جانِ جانِ جانِ جان جانها آن، در کلامش لطف آب زندگانی
آن مردِ مردِ مرد، در معنی نه در حرف آن آدمیخلقت، و لیکن آسمانی
آن نازنین خو، نازنین رو، نازنین طبع آن خیل خوبان را سزاوار شبانی
آن نیک فطرت، نیک خصلت، نیک عترت آن مهربان، آن آفتابمهربانی
آن در کریمی شرمسار از وی کریمان آن در حلیمی، حلم را بنیان و بانی
آن عزّت و جود و شرف زیبنده او آن صدق دل با او نه تصدیق زبانی
آن فخر عالم، فخر آدم، آن محمّدصلیاللهعلیهوآلهوس� �م یعنی کتاب آسمانی را معانی
محمّدجواد بهجت
سرحلقه
سرحلقه عشاق به عالم، احمد یعنی هدف از خلقت آدم، احمد
رخشان و فروزنده بر انگشت وجود پیغمبری انگشتر و خاتمْ احمد
آمیزه شور و عشق و عرفان، احمد مفهوم عمیق علم و ایمان، احمد
من در عجبم چگونه با اینهمه وصف میزیسته در عالمامکان، احمد؟!
علیمرادی غیاث آبادی
هی هی از این عشق خوش احمدی
جان سحر، جسم سمن بوی توست شام، غلام سر گیسوی توست
ماه که خَم کرده سر خویشتن بوسه زنِ گوشه ابروی توست
ای سمن باغ خداوندگار سرو، غلام قد ناژوی توست
صبح ازل، پرتو پیشانیات شام ابد، طُرّه دلجوی توست
آنچه ز گل نیکتر آمد به باغ باغِ گُل خُلق تو و خوی توست
زمزمه زندگی کاینات همهمه شور و هیاهوی توست
عقل تو سرمایه سنگین وحی عقل جهان کم به ترازوی توست
عقد ثُریّا به کف آسمان پیشکش گردن بانوی توست
کاش که فریاد دلم میشنید حلقه آندر که سر کوی توست
شاخه طوبی ندهد در بهشت آنچه در آن چنبر بازوی توست
هیهی از این عشق خوش احمدی ذکر لبم ناله هوهوی توست
علی موسوی گرمارودی
صراط مستقیم
وحی شد بر مصطفی برخیز، اقرأ باسم ربّک ای حبیب من ز جا برخیز، اقرأ باسم ربّک
تیره شد رخسار گیتی، خیره شد دیو تباهی چیره شد جهل عِما برخیز، اقرأ باسم ربّک
کردگارت برگزید از خلق تا امروز خوانی خلق را سوی خدا، برخیز، اقرأ باسم ربک
هم رسولی، هم سفیری، هم بشیری، هم نذیری هم تویی خیرُالوَری برخیز، اقرأ باسم ربّک
مردمی را کز خدا بیگانهاند، از حق گریزان با خدا کن آشنا برخیز، اقرأ باسم ربّک
دختران را زنده بسپردن به خاک تیره تا کِی؟ ختم کن این ماجرا برخیز، اقرأ باسم ربّک
نور امیّدی که روزی کرد روشن طورسینا جلوهگر شد در حرا برخیز، اقرأ باسم ربّک
انفس و آفاق در تسخیر و فرمان تو آید چون برافرازی لوا برخیز، اقرأ باسم ربّک
علی خاتمی نوری
محمّد (ص)
مهر را روشنی از روی تو افروختن است ماه را حسن ز رخسار تو آموختن است
گُل به پیش گُل رخسار تو ای رشک بِهشت همچو خاری است که شایسته آن سوختن است
آرزویی که به دل یوسف کنعانی داشت خویشتن را به غلامیّ تو بفروختن است
وصف روی تو مگر روی تو گوید، ور نه حدّ ما دیدن و حیرانی و لب دوختن است
کار «بنده» همهای خسرو خوبان، به جهان جان و دل دادن و خود مهر تو اندوختن است
بنده ـ شاعر زبان قاجاریه
بخوان به نام خدا
غنوده کعبه و امّ القری به بستر خواب ولی به دامن غارحرا دلی بیتاب
نخفته، شب همهشب، دیده خدابینش ز دیده رفته به دامن سرشک خونینش
که پیک حضرت دادار، جبرئیلِ امین عیان به منظر او شد، خطاب کرد چنین:
«بخوان به نام خدایی که ربّ ما خَلَق است پدیدآور انسان ز نطفه و عَلَق است
بخوان که ربّ تو باشد ز ماسوا اکرم که ره نمود بشر را، به کار بُردِ قلم»
به گوش هوش چو این نغمه سروش شنید هزار چشمه نور از درون او جوشید
درون گلشن جانش شکفت رازِ وجود گشود بار در آندم به بارگاهِ شهود
درود و رحمت وافِر، ز کردگار قدیر بر آن گزیده یزدان، بر آن سراج منیر
محمود شاهرخی
مکتب صف
این پیک مشکبوی و مسیحادم از کجاست؟ کاینگونه دلنواز و روانبخش و جانفزاست؟
احمد که کُنیت و لقب و نام و نعت او بوالقاسم و محمّد و محمود و مصطفاست
رخسار او طلیعه انوارسرمدی گفتار او، سفینه دُرهای پربهاست
آیینهای که، مظهر آیات ایزدی است گنجینهای که، منبع الطاف کبریاست
زیبد نشان خاتم و اورنگ خسروی بر رهبری که قافله سالار انبیاست
نور رخش، چراغ ره سالکان حق خاک درش، کلید در رحمت خداست
سرلوحه فضیلت و سرحلقه وجود سرمایه حقیقت و سرچشمه بقاست
قاسم رس
جمال محمّد
ماه فرو ماند از جمال محمّد سرو نباشد به اعتدال محمّد
قدر فلک را کمال و منزلتی نیست در نظر قدر با کمال محمّد
وعده دیدارِ هرکسی به قیامت لیله «اسرا» شب وصال محمّد
آدم و نوح و خلیل و موسی و عیسی آمده مجموع، در ظِلال محمّد
عرصه گیتی مجال همّت او نیست روز قیامت نگر مجال محمّد
و آن همه پیرایه بسته جنّت فردوس بو که قبولش کند، بلال محمّد
همچو زمین خواهد آسمان که بیفتد تا بدهد بوسه بر نِعال محمّد
شمس و قمر در زمین حشر نتابد پیش دو ابروی چون هلال محمّد
چشم مرا، تا به خواب دید جمالش خواب نمیگیرد از خیال محمّد
«سعدی» اگر عاشقی کنی و جوانی عشق محمّد بس است و آل محمّد
سعدی
فخر عالم، فخر آدم
آن آیت آزادگی، آزاد جانی، آن شوکت نامش جهانگیری، جهانی
آن، جانِ جانِ جانِ جانِ جان جانها آن، در کلامش لطف آب زندگانی
آن مردِ مردِ مرد، در معنی نه در حرف آن آدمیخلقت، و لیکن آسمانی
آن نازنین خو، نازنین رو، نازنین طبع آن خیل خوبان را سزاوار شبانی
آن نیک فطرت، نیک خصلت، نیک عترت آن مهربان، آن آفتابمهربانی
آن در کریمی شرمسار از وی کریمان آن در حلیمی، حلم را بنیان و بانی
آن عزّت و جود و شرف زیبنده او آن صدق دل با او نه تصدیق زبانی
آن فخر عالم، فخر آدم، آن محمّدصلیاللهعلیهوآلهوس� �م یعنی کتاب آسمانی را معانی
محمّدجواد بهجت
سرحلقه
سرحلقه عشاق به عالم، احمد یعنی هدف از خلقت آدم، احمد
رخشان و فروزنده بر انگشت وجود پیغمبری انگشتر و خاتمْ احمد
آمیزه شور و عشق و عرفان، احمد مفهوم عمیق علم و ایمان، احمد
من در عجبم چگونه با اینهمه وصف میزیسته در عالمامکان، احمد؟!
علیمرادی غیاث آبادی
هی هی از این عشق خوش احمدی
جان سحر، جسم سمن بوی توست شام، غلام سر گیسوی توست
ماه که خَم کرده سر خویشتن بوسه زنِ گوشه ابروی توست
ای سمن باغ خداوندگار سرو، غلام قد ناژوی توست
صبح ازل، پرتو پیشانیات شام ابد، طُرّه دلجوی توست
آنچه ز گل نیکتر آمد به باغ باغِ گُل خُلق تو و خوی توست
زمزمه زندگی کاینات همهمه شور و هیاهوی توست
عقل تو سرمایه سنگین وحی عقل جهان کم به ترازوی توست
عقد ثُریّا به کف آسمان پیشکش گردن بانوی توست
کاش که فریاد دلم میشنید حلقه آندر که سر کوی توست
شاخه طوبی ندهد در بهشت آنچه در آن چنبر بازوی توست
هیهی از این عشق خوش احمدی ذکر لبم ناله هوهوی توست
علی موسوی گرمارودی