۱۳۸۹ اسفند ۱۱, چهارشنبه
۱۳۸۹ بهمن ۱۸, دوشنبه
۱۳۸۹ بهمن ۱۴, پنجشنبه
سالروز شهادت حضرت امام علی بن موسی الرضا علیه افضل التحیه و الثناء تسليت باد.
امام رضا(ع) با چه كسانى از حاكمان عباسى هم دوره بوده است.
ده سال از دوران امامت حضرت رضا(ع)، با حكومت هارون همزمان بود. در اين ده سال، موقعيت مناسبى براى مبارزه علنى و رسمى براى امام رضا(ع) پديد نيامد و بيشتر تلاش سياسى امام به صورت پنهانى رهبرى مى شد، اما در گوشه گوشه سرزمينهاى مسلمانان جنبشها و قيامهاى پياپى شيعيان، حكومت عباسى را به تنگ آورده و هارون در برخورد با آنها دچار سردرگمى شده بود. به اين گفت و گو كه ميان هارون و يكى از درباريان قدرتمند وى رد و بدل شده است توجّه كن:
_ اى هارون! اين على بن موسى است، كه بر جاى پدر خويش تكيه زده و امامت و رهبرى شيعيان را از آن خود مى داند. چه بايد كرد؟
_ آن خطايى كه در كشتن پدرش موسى مرتكب شديم براى ما بس است! يعنى مى خواهى تمام آنان را بكشم؟! مگر مى شود؟
اما... در ميان همه حاكمان عباسى ، مأمون چهره اى ديگر داشت. او كه برادر خود، امين را كشت تا خود به حكومت برسد، در برخورد با شيعيان و به ويژه شخص امام رضا(ع) از راهى ديگر وارد شد و شيوه اى ديگر را در پيش گرفت.
در اين جا خوب است به چند نمونه از اظهار نظر تاريخ نويسان درباره شخصيت پيچيده مأمون آگاه شوى تا دريابى كه امام رضا(ع) با چه انسان مرموزى روبرو بوده است.
يكى مى گويد:
مأمون از نظر دورانديشى ، اراده قوى ، بردبارى ، دانش، زيركى ، بزرگى ، شجاعت و جوانمردى از همه عباسيان برتر بود.
ديگرى مى نويسد:
مأمون در عين حال كه در مجالس عيش و نوش شركت مى جست، به كتاب و فلسفه و بحث و جدل و مناظره علمى و مباحث فقهى و... علاقه شديد داشت!
ديگرى مى گويد:
گاهى مانند يك ديندار دلسوز، مردم را به علت كوتاهى در نماز و فرو رفتن در لذات و پيروى از شهوات و... نكوهش مى كرد و آنان را از عذاب الهى مى ترساند، و زمانى خودش در بزم خوشگذرانى و مجالس عيش و نوش شركت مى نمود.
يكى هم چنين اظهار مى دارد:
مأمون زيرك ترين حاكمان عباسى و داناترين ايشان به فقه و كلام بود.
... و از اين يك بشنو كه مى گويد:
مأمون روزى ادعاى تشيع مى كرد و وجودش را لبريز از دوستى و عشق به على (ع) نشان مى داد و در فاصله اى اندك، نقاب از چهره برمى گرفت و تا آن جا پيش مى رفت كه حاضر نبود در مجلس او حتى از عنصر تبهكار و جلادى همچون حجاج بن يوسف، خرده بگيرند.
آيا همزمانى با چنين موجود پيچيده و ابهام آلودى كه تلاشى جز پايدارى بيشتر حكومت عباسى ندارد، اما در همان حال، بزرگترين مخالف خود، يعنى شخص امام رضا(ع) را به ولى عهدى خويش برمى گزيند، آسان است؟
به هرحال، مأمون با اين خصوصياتى كه داشت، پس از رسيدن به قدرت، و به منظور پايدار ساختن اركان حكومت خود، تصميم گرفت با امام رضا(ع) به گونه اى ديگر برخورد نمايد. پس، براى امام نامه نوشت و حضرت را به ولى عهدى خود منصوب كرد. امام ابتدا از پذيرش اين امر خوددارى فرمود، اما پيگيرى و پافشارى مأمون و خوددارى امام، به آن جا انجاميد كه مأمون دو تن را به نمايندگى از سوى خود كه در خراسان بود، روانه مدينه كرد و آنان در نزد امام هدف خود را چنين بيان كردند:
مأمون ما را مأمور كرده كه شما را به خراسان ببريم.
امام هم كه شيوه هاى حاكمان را مى شناخت و مى دانست مأمون كه از كشتن برادر خود پروا ندارد، از اين تصميم خود دست بردار نيست، ناگزير از ترك مدينه شد.
هجرت امام به خراسان
امام رضا(ع) هنگامى كه خود را ناچار به سفر يافت، براى اين كه ناخرسندى خود را از اين سفر اعلام فرمايد، چندين بار در كنار حرم مطهر پيامبر اكرم(ص) حضور يافت و به گونه اى به زيارت پرداخت كه همگان فهميدند اين سفر مورد رضايت امام نيست.
يكى از شاهدان اين ماجرا نقل مى كند كه امام را در حال زيارت ديدم، نزديك رفتم و براى اين كه امام در آستانه سفر است به ايشان شادباش گفتم، اما حضرت چنين پاسخ داد:
مرا به حال خود بگذار! من از جوار جدم پيامبر(ص) خارج مى شوم و در غربت از دنيا خواهم رفت!
پس از آن هم، امام همه اقوام و نزديكان خود را فراخواند و در جمع ايشان فرمود:
بر من گريه كنيد! زيرا ديگر به مدينه بازنخواهم گشت.
اين امر نشان مى دهد كه امام با نقشه شوم مأمون آشنا بوده، ولى راهى جز پذيرفتن تصميم وى نداشته است.
بارى ، امام به همراه فرستادگان مأمون مدينه را پشت سرگذاشته، رهسپار خراسان شد، جايى كه مأمون در آن جا مى كرد.
بنا به فرمان مأمون، مسير امام از مدينه تا خراسان، به گونه اى تعيين گرديد كه مردم شهرهاى شيعه نشين از ديدار امام محروم شوند. زيرا اگر شيعيان موفق مى شدند از نزديك امام خود را زيارت كنند و با ايشان ديدار نمايند و از سخنان آن حضرت بهره مند شوند، بيش از پيش به وى ارادت مى يافتند و اين خود خطر بزرگى براى حكومت مأمون به شمار مى آمد. بنابراين، شهرهاى كوفه و قم از مسير سفر امام حذف گرديد. اما در اين كه امام از كدام مسير به خراسان و شهر مرو رسيده است، ميان تاريخ نويسان اختلاف است. خلاصه مسيرهايى كه براى اين سفر نقل شده از اين قرار است:
1 ـ مدينه، بصره، اهواز، فارس (شيراز)، اصفهان، رى ، سمنان، دامغان، نيشابور، توس، سرخس، مرو.
2 ـ مدينه، بصره، اهواز،اصفهان، كوه آهوان، سمنان، نيشابور، توس، سرخس، مرو.
3 ـ مدينه، بصره، اهواز،اصفهان، يزد، طبس، نيشابور، توس، سرخس، مرو.
4 ـ مدينه، بصره، اهواز، فارس (شيراز)، كرمان، طبس، نيشابور، توس، سرخس، مرو.
اگر به اين نقشه مراجعه كنى ، مى توانى مسير سفر تاريخى امام را بهتر در ذهن بسپارى .
حديث سلسلة الذهب
امام رضا(ع) در اين سفر تاريخى ، هر جا كه توانست كوشيد تا مردم را با اسلام، قرآن، تشيع، اخلاق اسلامى ، آرمانهاى دينى و احكام مذهبى آشنا سازد. از جمله مهمترين فرازهاى اين سفر، توقف امام در نيشابور و سخن تاريخى ايشان در جمع گروه بسيارى از مردم و حديث شناسان اين شهر است.
آشنايى با اين سخن و حديث امام براى همه ما جالب است.
اين حديث به (سلسلة الذهب) شهرت دارد. دليل اين نامگذارى را خواهى دانست. اما بهتر آن است كه نخست، با چگونگى بيان حديث و اصل آن آشنايى پيدا كنى :
دو تن از حديث شناسان نيشابور خدمت امام رضا(ع) رسيده، گفتند:
اى بزرگوار!
اى بازمانده از دودمان امامان!
اى سلاله پاك پاكان!
اى فرزند پيامبر!
به حق پدران و اجداد پاك و نياكان نيكومقام سوگندت مى دهيم كه پرده را بردارى ، رخسار خود را به ما نشان دهى و حديثى از نياكان خود را براى ما بازگو فرمايى ... تا خاطره اى فراموش نشدنى از شما داشته باشيم.
امام كاروان را از حركت بازداشت، پرده هودج را كنار زد...
انبوه جمعيت مى كوشيدند تا خود را به امام نزديك كنند...
اما آنان كه حديث مى نوشتند از مردم خواستند كه آرام باشند تا آنان بتوانند سخن امام را بشنوند و آن را براى تاريخ ثبت كنند و به يادگار بنويسند.
آن گاه امام چنين فرمود:
پدرم بنده شايسته خدا، موسى بن جعفر،
از پدرش جعفر بن محمد،
و او از پدرش محمد بن على ،
و او از پدرش على بن الحسين،
و او از پدرش حسين بن على ،
و او از پدرش على بن ابى طالب،
نقل كرده كه از پيامبر(ص) شنيده است،
و پيامبر از جبرئيل دريافت كرده
كه خداوند فرموده است:
كلمه لا اله الا الله دژ استوار من است. هر كس كه وارد آن دژ شود از عذاب من ايمن خوهد بود.
گوشها شنيدند و قلمها نوشتند... در ميان مردم همهمه افتاد. دهها هزار مرد و زنى كه اين سخن را دريافتند آن را براى يكديگر باز مى گفتند... كاروان امام به راه افتاد، اما حضرت ندا در داد و آن را از رفتن بازداشت و فرمود:
با شرايط آن... و من از شرطهاى آن هستم.
امام در اين حديث بسيار كوتاه و فشرده، نكات بسيار بلندى را بيان فرموده است. به اين نكات توجه كن:
1 ـ اهميت مسأله توحيد و محور بودن آن در انديشه اسلامى .
2 ـ پيوستگى معارف خاندان امامت به شخص پيامبر اسلام(ص) و به سرچشمه وحى .
3 ـ پيوند گسست ناپذير توحيد با رهبرى .
4 ـ تثبيت امامت حضرت رضا عليه السلام و ردّ ديدگاه كسانى كه به امامت ايشان باور نداشتند.
اما چرا اين حديث را (سلسلة الذهب) ناميده اند؟
وقتى جمله اى از كسى نقل مى شود، گاه چندين نفر در بازگو كردن آن نقش دارند و آن را از قول كسان ديگر روايت مى كنند. اين افراد را در اصطلاح علم حديث، (سلسله سند حديث) مى گويند. مثلاً در همين حديث، كه امام رضا(ع) اين سخن را از قول پدران خود نقل مى فرمايد، اين افراد، سلسله سند اين حديث ناميده مى شوند. از آن جا كه همه اين افراد، امامان عزيز ما شيعيان هستند، اين حديث در تاريخ به عنوان حديثى كه همه سلسله سند آن طلايى و زرّين هستند معروف شده است و آن را (سلسلة الذهب، يعنى رشته طلايى ) نام داده اند.
اين حديث از آن زمان كه از زبان مبارك امام شنيده شد، همواره مورد توجه و عنايت حديث شناسان، تاريخ نويسان و هنرمندان بوده است. تا كنون نيز هنرمندان آن را به شيوه هاى مختلف نوشته و عرضه كرده اند. با انتخاب اينجا مى توانى چندين تابلو را كه اين حديث را در آن نوشته اند، ببينى .
امام رضا عليه السلام در خراسان
به هرترتيب، امام رضا(ع) وارد شهر مرو، مقر حكومت مأمون شد. مأمون مجلسى آراست و در آن امام را در مراسمى رسمى ، به ولى عهدى خود منصوب كرد. حضرت در آن مجلس، حكم مأمون را گرفته، بر آن يادداشتى نوشت و با تيزبينى و درايتى كه برخاسته از مقام امامت ايشان بود، به ارزشهاى والاى اسلامى اشاره نمود و در برابر دسيسه اى كه مأمون چيده بود با ياد و نام اهل بيت عليهم السلام، حقانيت ايشان و تصريح به عمر كوتاه خود، فهماند كه اين منصب را با انگيزه شخصى نپذيرفته و تنها عامل قبول اين سمت، پافشارى مأمون بوده است.
برخوردهاى حكيمانه امام با اين مسأله، چه در طول سفر و چه در ايام اقامت در مرو، سبب شد تا بر خلاف پندار مأمون، امام بيش از گذشته در ميان مردم شناخته شود و در دل ايشان جاى گيرد.. اين امر موجب اين شد كه مأمون در فاصله اى نه چندان دراز، از ترفند شكست خورده خود احساس ناراحتى كند و در انديشه محدود ساختن فعاليت هاى امام و حتى از ميان بردن ايشان فرو رود.
يكى از نشانه هاى اين امر، جلوگيرى وى از برپايى نماز عيد فطر به امامت حضرت رضا عليه السلام است.
دو تن از شاهدان، واقعه را چنين روايت كرده اند:
عيد فطر فرا رسيد... مأمون _ شايد _ به دليل بيمارى ، به امام رضا(ع) پيام داد كه نماز عيد را به جاى وى برپا دارد. امام، بر پايه آن چه قبلاً شرط كرده بود كه در مراسم حكومتى دخالت نكند، از قبول اين امر خوددارى ورزيد. اما مأمون پيك فرستاد كه هدف از اين پيشنهاد، تثبيت امر ولايت عهدى شماست و دوست دارم مردم به اين وسيله اطمينان پيدا كنند كه ولايتعهدى را براستى پذيرفته اى !
امام پيشنهاد وى را پذيرفت به اين شرط كه نماز را همچون جدّش رسول خدا (ص) برپا دارد. مأمون هم قبول كرد و دستور داد تا نظاميان و درباريان و همه مردم صبح روز عيد نزديك خانه امام گرد هم آيند و امام را از منزل تا محل نماز همراهى نمايند.
امام از خانه خارج شد، در حالى كه خود را خوشبو ساخته، عبايى بر دوش انداخته، عمامه اى بر سر نهاده، عصايى در دست گرفته و با پاى برهنه، با گامهايى استوار رهسپار شد تا نماز عيد را بخواند. امام كه تكبير مى گفت، فرياد تكبير مردم در سراسر شهر طنين انداخت، نظاميانى كه سواره بودند از مركب پياده شدند، و همه به پيروى از امام، پاى خويش را برهنه ساختند.
فضل بن سهل، وزير زيرك مأمون، با ديدن اين صحنه، خود را به خليفه رساند و مأمون را از جوّ شهر آگاه ساخت و يادآور شد كه اگر اين گردهمايى ادامه يابد، جايگاه خليفه در ديدگاه مردم از ارجمندى مى افتد و همه دلها به امام مى گرود. پس مأمون نيز فرمان داد كه امام را از نيمه راه بازگرداندند و نماز اقامه نشد.
در بازگشت، امام با اندوه بسيار فرمود:
بارخدايا! اگر وضعيت كنونى جز با مرگ من دگرگون نمى شود، هم اينك در آن شتاب فرما!
شهادت امام رضا عليه السلام
مأمون كه روز به روز گرايش بيشتر مردم به امام رضا(ع) را مى ديد، در برابر هم مسلكان خود، يعنى خاندان عباسى هيچ بهانه اى نداشت. پس تصميم گرفت راهى بغداد شود تا از نزديك با ايشان به گفت و گو بنشيند.
اما آيا او در اين سفر چه ارمغانى براى آنان به همراه داشت؟
آيا مى توانست امام را از ولايتعهدى بركنار كند؟
آيا مى توانست بيعت گسترده اى كه از مردم گرفته بود، ناديده بگيرد؟
آيا مى توانست واكنش مردم به بركنارى امام را تحمل كند؟
آيا مى توانست در برابر ناخرسندى انبوه شيعيان و پيروان امام، دليل قانع كننده اى بياورد؟
اين جاست كه بارديگر مأمون چهره واقعى خود را نمايان مى سازد و به خشونت پنهان و سياست بازى روى مى آورد.
او نخست، وزيرش فضل بن سهل را مى كشد و بر جنازه او اشك مى ريزد و براى يافتن قاتلان او جايزه تعيين مى كند و آن گاه كه آنان را دستگير مى كنند، آنان شهادت مى دهند كه مأمون خود به اين كار فرمان داده است، اما او ناباورانه آنان را مى كشد.
سپس برنامه حذف امام رضا(ع) را دنبال مى كند، اما مى كوشد كه اين برنامه را به گونه اى عملى سازد كه دامان خود او از اين امر پاك نشان دهد. پس در راه سفر به بغداد، در توس توقف مى كند و در همان جا با خوراندن انار يا انگور زهرآلود به حضرت، امام رضا(ع) را مسموم مى سازد و مانند آن چه پس از قتل فضل بن سهل كرد، در اين جا نيز بر پيكر پاك امام اشك مى ريزد و حضرت را در كنار قبر پدر خود هارون الرشيد دفن مى كند.
امام رضا(ع) پيشتر، شهادت خود به دست مأمون را به برخى از ياران خود گوشزد كرده بود. از جمله يك بار به دو تن از اصحاب خويش فرموده بود:
اينك هنگام بازگشت من به سوى خدا فرا رسيده و زمان آن است كه به جدم رسول خدا(ص) و پدرانم بپيوندم. تومار زندگى ام به انجام رسيده است. اين حاكم خودكامه (مأمون) تصميم گرفته است كه مرا با انگور و انار مسموم به قتل برساند.
در ميان نقل قول هاى گوناگون درباره روز و ماه و سال شهادت امام رضا(ع)، مشهورتر آن است كه حضرت در روز جمعه، آخر ماه صفر سال 203 هجرى قمرى به شهادت رسيده، در حالى كه 55 سال از عمر مبارك امام سپرى شده است.
آيا مى دانى از آن تاريخ تا كنون چند سال مى گذرد؟
محل شهادت امام هم به گفته همه تاريخ نويسان، شهر توس و محل دفن ايشان نيز در باغ حميد بن قحطبه در سناباد بوده كه بعدها (مشهد الرضاـمحل شهادت امام رضا عليه السلام) نام گرفته و اينك به نام مشهد شهرت دارد.
http://www.imamreza.net/per/imamreza.php?id=24
ده سال از دوران امامت حضرت رضا(ع)، با حكومت هارون همزمان بود. در اين ده سال، موقعيت مناسبى براى مبارزه علنى و رسمى براى امام رضا(ع) پديد نيامد و بيشتر تلاش سياسى امام به صورت پنهانى رهبرى مى شد، اما در گوشه گوشه سرزمينهاى مسلمانان جنبشها و قيامهاى پياپى شيعيان، حكومت عباسى را به تنگ آورده و هارون در برخورد با آنها دچار سردرگمى شده بود. به اين گفت و گو كه ميان هارون و يكى از درباريان قدرتمند وى رد و بدل شده است توجّه كن:
_ اى هارون! اين على بن موسى است، كه بر جاى پدر خويش تكيه زده و امامت و رهبرى شيعيان را از آن خود مى داند. چه بايد كرد؟
_ آن خطايى كه در كشتن پدرش موسى مرتكب شديم براى ما بس است! يعنى مى خواهى تمام آنان را بكشم؟! مگر مى شود؟
اما... در ميان همه حاكمان عباسى ، مأمون چهره اى ديگر داشت. او كه برادر خود، امين را كشت تا خود به حكومت برسد، در برخورد با شيعيان و به ويژه شخص امام رضا(ع) از راهى ديگر وارد شد و شيوه اى ديگر را در پيش گرفت.
در اين جا خوب است به چند نمونه از اظهار نظر تاريخ نويسان درباره شخصيت پيچيده مأمون آگاه شوى تا دريابى كه امام رضا(ع) با چه انسان مرموزى روبرو بوده است.
يكى مى گويد:
مأمون از نظر دورانديشى ، اراده قوى ، بردبارى ، دانش، زيركى ، بزرگى ، شجاعت و جوانمردى از همه عباسيان برتر بود.
ديگرى مى نويسد:
مأمون در عين حال كه در مجالس عيش و نوش شركت مى جست، به كتاب و فلسفه و بحث و جدل و مناظره علمى و مباحث فقهى و... علاقه شديد داشت!
ديگرى مى گويد:
گاهى مانند يك ديندار دلسوز، مردم را به علت كوتاهى در نماز و فرو رفتن در لذات و پيروى از شهوات و... نكوهش مى كرد و آنان را از عذاب الهى مى ترساند، و زمانى خودش در بزم خوشگذرانى و مجالس عيش و نوش شركت مى نمود.
يكى هم چنين اظهار مى دارد:
مأمون زيرك ترين حاكمان عباسى و داناترين ايشان به فقه و كلام بود.
... و از اين يك بشنو كه مى گويد:
مأمون روزى ادعاى تشيع مى كرد و وجودش را لبريز از دوستى و عشق به على (ع) نشان مى داد و در فاصله اى اندك، نقاب از چهره برمى گرفت و تا آن جا پيش مى رفت كه حاضر نبود در مجلس او حتى از عنصر تبهكار و جلادى همچون حجاج بن يوسف، خرده بگيرند.
آيا همزمانى با چنين موجود پيچيده و ابهام آلودى كه تلاشى جز پايدارى بيشتر حكومت عباسى ندارد، اما در همان حال، بزرگترين مخالف خود، يعنى شخص امام رضا(ع) را به ولى عهدى خويش برمى گزيند، آسان است؟
به هرحال، مأمون با اين خصوصياتى كه داشت، پس از رسيدن به قدرت، و به منظور پايدار ساختن اركان حكومت خود، تصميم گرفت با امام رضا(ع) به گونه اى ديگر برخورد نمايد. پس، براى امام نامه نوشت و حضرت را به ولى عهدى خود منصوب كرد. امام ابتدا از پذيرش اين امر خوددارى فرمود، اما پيگيرى و پافشارى مأمون و خوددارى امام، به آن جا انجاميد كه مأمون دو تن را به نمايندگى از سوى خود كه در خراسان بود، روانه مدينه كرد و آنان در نزد امام هدف خود را چنين بيان كردند:
مأمون ما را مأمور كرده كه شما را به خراسان ببريم.
امام هم كه شيوه هاى حاكمان را مى شناخت و مى دانست مأمون كه از كشتن برادر خود پروا ندارد، از اين تصميم خود دست بردار نيست، ناگزير از ترك مدينه شد.
هجرت امام به خراسان
امام رضا(ع) هنگامى كه خود را ناچار به سفر يافت، براى اين كه ناخرسندى خود را از اين سفر اعلام فرمايد، چندين بار در كنار حرم مطهر پيامبر اكرم(ص) حضور يافت و به گونه اى به زيارت پرداخت كه همگان فهميدند اين سفر مورد رضايت امام نيست.
يكى از شاهدان اين ماجرا نقل مى كند كه امام را در حال زيارت ديدم، نزديك رفتم و براى اين كه امام در آستانه سفر است به ايشان شادباش گفتم، اما حضرت چنين پاسخ داد:
مرا به حال خود بگذار! من از جوار جدم پيامبر(ص) خارج مى شوم و در غربت از دنيا خواهم رفت!
پس از آن هم، امام همه اقوام و نزديكان خود را فراخواند و در جمع ايشان فرمود:
بر من گريه كنيد! زيرا ديگر به مدينه بازنخواهم گشت.
اين امر نشان مى دهد كه امام با نقشه شوم مأمون آشنا بوده، ولى راهى جز پذيرفتن تصميم وى نداشته است.
بارى ، امام به همراه فرستادگان مأمون مدينه را پشت سرگذاشته، رهسپار خراسان شد، جايى كه مأمون در آن جا مى كرد.
بنا به فرمان مأمون، مسير امام از مدينه تا خراسان، به گونه اى تعيين گرديد كه مردم شهرهاى شيعه نشين از ديدار امام محروم شوند. زيرا اگر شيعيان موفق مى شدند از نزديك امام خود را زيارت كنند و با ايشان ديدار نمايند و از سخنان آن حضرت بهره مند شوند، بيش از پيش به وى ارادت مى يافتند و اين خود خطر بزرگى براى حكومت مأمون به شمار مى آمد. بنابراين، شهرهاى كوفه و قم از مسير سفر امام حذف گرديد. اما در اين كه امام از كدام مسير به خراسان و شهر مرو رسيده است، ميان تاريخ نويسان اختلاف است. خلاصه مسيرهايى كه براى اين سفر نقل شده از اين قرار است:
1 ـ مدينه، بصره، اهواز، فارس (شيراز)، اصفهان، رى ، سمنان، دامغان، نيشابور، توس، سرخس، مرو.
2 ـ مدينه، بصره، اهواز،اصفهان، كوه آهوان، سمنان، نيشابور، توس، سرخس، مرو.
3 ـ مدينه، بصره، اهواز،اصفهان، يزد، طبس، نيشابور، توس، سرخس، مرو.
4 ـ مدينه، بصره، اهواز، فارس (شيراز)، كرمان، طبس، نيشابور، توس، سرخس، مرو.
اگر به اين نقشه مراجعه كنى ، مى توانى مسير سفر تاريخى امام را بهتر در ذهن بسپارى .
حديث سلسلة الذهب
امام رضا(ع) در اين سفر تاريخى ، هر جا كه توانست كوشيد تا مردم را با اسلام، قرآن، تشيع، اخلاق اسلامى ، آرمانهاى دينى و احكام مذهبى آشنا سازد. از جمله مهمترين فرازهاى اين سفر، توقف امام در نيشابور و سخن تاريخى ايشان در جمع گروه بسيارى از مردم و حديث شناسان اين شهر است.
آشنايى با اين سخن و حديث امام براى همه ما جالب است.
اين حديث به (سلسلة الذهب) شهرت دارد. دليل اين نامگذارى را خواهى دانست. اما بهتر آن است كه نخست، با چگونگى بيان حديث و اصل آن آشنايى پيدا كنى :
دو تن از حديث شناسان نيشابور خدمت امام رضا(ع) رسيده، گفتند:
اى بزرگوار!
اى بازمانده از دودمان امامان!
اى سلاله پاك پاكان!
اى فرزند پيامبر!
به حق پدران و اجداد پاك و نياكان نيكومقام سوگندت مى دهيم كه پرده را بردارى ، رخسار خود را به ما نشان دهى و حديثى از نياكان خود را براى ما بازگو فرمايى ... تا خاطره اى فراموش نشدنى از شما داشته باشيم.
امام كاروان را از حركت بازداشت، پرده هودج را كنار زد...
انبوه جمعيت مى كوشيدند تا خود را به امام نزديك كنند...
اما آنان كه حديث مى نوشتند از مردم خواستند كه آرام باشند تا آنان بتوانند سخن امام را بشنوند و آن را براى تاريخ ثبت كنند و به يادگار بنويسند.
آن گاه امام چنين فرمود:
پدرم بنده شايسته خدا، موسى بن جعفر،
از پدرش جعفر بن محمد،
و او از پدرش محمد بن على ،
و او از پدرش على بن الحسين،
و او از پدرش حسين بن على ،
و او از پدرش على بن ابى طالب،
نقل كرده كه از پيامبر(ص) شنيده است،
و پيامبر از جبرئيل دريافت كرده
كه خداوند فرموده است:
كلمه لا اله الا الله دژ استوار من است. هر كس كه وارد آن دژ شود از عذاب من ايمن خوهد بود.
گوشها شنيدند و قلمها نوشتند... در ميان مردم همهمه افتاد. دهها هزار مرد و زنى كه اين سخن را دريافتند آن را براى يكديگر باز مى گفتند... كاروان امام به راه افتاد، اما حضرت ندا در داد و آن را از رفتن بازداشت و فرمود:
با شرايط آن... و من از شرطهاى آن هستم.
امام در اين حديث بسيار كوتاه و فشرده، نكات بسيار بلندى را بيان فرموده است. به اين نكات توجه كن:
1 ـ اهميت مسأله توحيد و محور بودن آن در انديشه اسلامى .
2 ـ پيوستگى معارف خاندان امامت به شخص پيامبر اسلام(ص) و به سرچشمه وحى .
3 ـ پيوند گسست ناپذير توحيد با رهبرى .
4 ـ تثبيت امامت حضرت رضا عليه السلام و ردّ ديدگاه كسانى كه به امامت ايشان باور نداشتند.
اما چرا اين حديث را (سلسلة الذهب) ناميده اند؟
وقتى جمله اى از كسى نقل مى شود، گاه چندين نفر در بازگو كردن آن نقش دارند و آن را از قول كسان ديگر روايت مى كنند. اين افراد را در اصطلاح علم حديث، (سلسله سند حديث) مى گويند. مثلاً در همين حديث، كه امام رضا(ع) اين سخن را از قول پدران خود نقل مى فرمايد، اين افراد، سلسله سند اين حديث ناميده مى شوند. از آن جا كه همه اين افراد، امامان عزيز ما شيعيان هستند، اين حديث در تاريخ به عنوان حديثى كه همه سلسله سند آن طلايى و زرّين هستند معروف شده است و آن را (سلسلة الذهب، يعنى رشته طلايى ) نام داده اند.
اين حديث از آن زمان كه از زبان مبارك امام شنيده شد، همواره مورد توجه و عنايت حديث شناسان، تاريخ نويسان و هنرمندان بوده است. تا كنون نيز هنرمندان آن را به شيوه هاى مختلف نوشته و عرضه كرده اند. با انتخاب اينجا مى توانى چندين تابلو را كه اين حديث را در آن نوشته اند، ببينى .
امام رضا عليه السلام در خراسان
به هرترتيب، امام رضا(ع) وارد شهر مرو، مقر حكومت مأمون شد. مأمون مجلسى آراست و در آن امام را در مراسمى رسمى ، به ولى عهدى خود منصوب كرد. حضرت در آن مجلس، حكم مأمون را گرفته، بر آن يادداشتى نوشت و با تيزبينى و درايتى كه برخاسته از مقام امامت ايشان بود، به ارزشهاى والاى اسلامى اشاره نمود و در برابر دسيسه اى كه مأمون چيده بود با ياد و نام اهل بيت عليهم السلام، حقانيت ايشان و تصريح به عمر كوتاه خود، فهماند كه اين منصب را با انگيزه شخصى نپذيرفته و تنها عامل قبول اين سمت، پافشارى مأمون بوده است.
برخوردهاى حكيمانه امام با اين مسأله، چه در طول سفر و چه در ايام اقامت در مرو، سبب شد تا بر خلاف پندار مأمون، امام بيش از گذشته در ميان مردم شناخته شود و در دل ايشان جاى گيرد.. اين امر موجب اين شد كه مأمون در فاصله اى نه چندان دراز، از ترفند شكست خورده خود احساس ناراحتى كند و در انديشه محدود ساختن فعاليت هاى امام و حتى از ميان بردن ايشان فرو رود.
يكى از نشانه هاى اين امر، جلوگيرى وى از برپايى نماز عيد فطر به امامت حضرت رضا عليه السلام است.
دو تن از شاهدان، واقعه را چنين روايت كرده اند:
عيد فطر فرا رسيد... مأمون _ شايد _ به دليل بيمارى ، به امام رضا(ع) پيام داد كه نماز عيد را به جاى وى برپا دارد. امام، بر پايه آن چه قبلاً شرط كرده بود كه در مراسم حكومتى دخالت نكند، از قبول اين امر خوددارى ورزيد. اما مأمون پيك فرستاد كه هدف از اين پيشنهاد، تثبيت امر ولايت عهدى شماست و دوست دارم مردم به اين وسيله اطمينان پيدا كنند كه ولايتعهدى را براستى پذيرفته اى !
امام پيشنهاد وى را پذيرفت به اين شرط كه نماز را همچون جدّش رسول خدا (ص) برپا دارد. مأمون هم قبول كرد و دستور داد تا نظاميان و درباريان و همه مردم صبح روز عيد نزديك خانه امام گرد هم آيند و امام را از منزل تا محل نماز همراهى نمايند.
امام از خانه خارج شد، در حالى كه خود را خوشبو ساخته، عبايى بر دوش انداخته، عمامه اى بر سر نهاده، عصايى در دست گرفته و با پاى برهنه، با گامهايى استوار رهسپار شد تا نماز عيد را بخواند. امام كه تكبير مى گفت، فرياد تكبير مردم در سراسر شهر طنين انداخت، نظاميانى كه سواره بودند از مركب پياده شدند، و همه به پيروى از امام، پاى خويش را برهنه ساختند.
فضل بن سهل، وزير زيرك مأمون، با ديدن اين صحنه، خود را به خليفه رساند و مأمون را از جوّ شهر آگاه ساخت و يادآور شد كه اگر اين گردهمايى ادامه يابد، جايگاه خليفه در ديدگاه مردم از ارجمندى مى افتد و همه دلها به امام مى گرود. پس مأمون نيز فرمان داد كه امام را از نيمه راه بازگرداندند و نماز اقامه نشد.
در بازگشت، امام با اندوه بسيار فرمود:
بارخدايا! اگر وضعيت كنونى جز با مرگ من دگرگون نمى شود، هم اينك در آن شتاب فرما!
شهادت امام رضا عليه السلام
مأمون كه روز به روز گرايش بيشتر مردم به امام رضا(ع) را مى ديد، در برابر هم مسلكان خود، يعنى خاندان عباسى هيچ بهانه اى نداشت. پس تصميم گرفت راهى بغداد شود تا از نزديك با ايشان به گفت و گو بنشيند.
اما آيا او در اين سفر چه ارمغانى براى آنان به همراه داشت؟
آيا مى توانست امام را از ولايتعهدى بركنار كند؟
آيا مى توانست بيعت گسترده اى كه از مردم گرفته بود، ناديده بگيرد؟
آيا مى توانست واكنش مردم به بركنارى امام را تحمل كند؟
آيا مى توانست در برابر ناخرسندى انبوه شيعيان و پيروان امام، دليل قانع كننده اى بياورد؟
اين جاست كه بارديگر مأمون چهره واقعى خود را نمايان مى سازد و به خشونت پنهان و سياست بازى روى مى آورد.
او نخست، وزيرش فضل بن سهل را مى كشد و بر جنازه او اشك مى ريزد و براى يافتن قاتلان او جايزه تعيين مى كند و آن گاه كه آنان را دستگير مى كنند، آنان شهادت مى دهند كه مأمون خود به اين كار فرمان داده است، اما او ناباورانه آنان را مى كشد.
سپس برنامه حذف امام رضا(ع) را دنبال مى كند، اما مى كوشد كه اين برنامه را به گونه اى عملى سازد كه دامان خود او از اين امر پاك نشان دهد. پس در راه سفر به بغداد، در توس توقف مى كند و در همان جا با خوراندن انار يا انگور زهرآلود به حضرت، امام رضا(ع) را مسموم مى سازد و مانند آن چه پس از قتل فضل بن سهل كرد، در اين جا نيز بر پيكر پاك امام اشك مى ريزد و حضرت را در كنار قبر پدر خود هارون الرشيد دفن مى كند.
امام رضا(ع) پيشتر، شهادت خود به دست مأمون را به برخى از ياران خود گوشزد كرده بود. از جمله يك بار به دو تن از اصحاب خويش فرموده بود:
اينك هنگام بازگشت من به سوى خدا فرا رسيده و زمان آن است كه به جدم رسول خدا(ص) و پدرانم بپيوندم. تومار زندگى ام به انجام رسيده است. اين حاكم خودكامه (مأمون) تصميم گرفته است كه مرا با انگور و انار مسموم به قتل برساند.
در ميان نقل قول هاى گوناگون درباره روز و ماه و سال شهادت امام رضا(ع)، مشهورتر آن است كه حضرت در روز جمعه، آخر ماه صفر سال 203 هجرى قمرى به شهادت رسيده، در حالى كه 55 سال از عمر مبارك امام سپرى شده است.
آيا مى دانى از آن تاريخ تا كنون چند سال مى گذرد؟
محل شهادت امام هم به گفته همه تاريخ نويسان، شهر توس و محل دفن ايشان نيز در باغ حميد بن قحطبه در سناباد بوده كه بعدها (مشهد الرضاـمحل شهادت امام رضا عليه السلام) نام گرفته و اينك به نام مشهد شهرت دارد.
http://www.imamreza.net/per/imamreza.php?id=24
۱۳۸۹ بهمن ۱۲, سهشنبه
۱۳۸۹ بهمن ۴, دوشنبه
اربعين اباعبدالله الحسين ع تسليت باد
اربعین، چرا فقط امام حسین(ع)؟
اربعین یعنی گذشت چهل روز از مصیبت جانگداز شهادت سرور و سالار شهیدان.. چرا فقط برای امام حسین علیه السلام روز اربعین تعیین شده و برای امامان دیگر و حتی پیامبر اكرم صلی اللَّه علیه و آله، مراسم روز اربعین نداریم؟
برای توضیح جواب این سؤال، به این مطالب توجه كنید:
1) فداكاریهای امام حسین علیهالسلام، دین را زنده كرد و نقش او در زنده نگه داشتن دین اسلام، ویژه و حائز اهمیت است. این فداكاریها را باید زنده نگه داشت؛ چون زنده نگه داشتن دین اسلام است. گرامیداشت روز عاشورا و اربعین، در حقیقت زنده نگه داشتن دین اسلام و مبارزه با دشمنان دین است.
2) مصیبت حضرت امام حسین علیهالسلام، برای هیچ امام و پیامبری پیش نیامده است. مصیبت امام حسین علیهالسلام، از همه مصیبتها بزرگتر و سختتر بود. اگر عامل دیگری هم در كار نبود، همین عامل كافی است كه نشان بدهد چرا برای امام حسین علیهالسلام بیش از امامان دیگر و حتی بیش از پیامبر اسلامصلیاللَّهعلیهوآله عزاداری میكنیم و مراسم متعددی برپا میكنیم.
3) در ماه محرم سال ۶۱ق. امام حسین علیهالسلام، فرزندان، خویشان و یاران آن حضرت را كشتند و اسیران كربلا را به كوفه و شام بردند و همین اسیران داغدیده، روز اربعین شهادت امام حسین علیهالسلام و یارانش، به كربلا رسیدند و همه مصائب روز عاشورا در آن روز تجدید شد و آن روز، روز سختی برای خاندان پیامبر بود.
4) دشمنان اسلام با به شهادت رساندن امام حسین علیهالسلام، قصد نابود كردن دین اسلام را داشتند. دشمنان امام حسین علیهالسلام تلاش كردند تا حادثه كربلا، به كلی فراموش شود و حتی كسانی را كه برای زیارت امام حسین علیهالسلام میآمدند، شكنجه میكردند و میكشتند. در زمان متوكل عباسی، همه قبرهای كربلا را شخم زدند؛ مزرعه كردند و مردم را از آمدن برای زیارت قبر امام حسین علیهالسلام، منع كردند. شیعیان هم برای مقابله با اینها، از هر مناسبتی استفاده میكردند كه یكی از این مناسبتها، حادثه روز اربعین است.
5) یكی از نشانههای مؤمن، زیارت امام حسین علیهالسلام در روز اربعین است. از حضرت امام حسن عسكری علیهالسلام روایت شده است كه علامتهای مؤمن پنج چیز است؛ پنجاه و یك ركعت نماز فریضه و نافله در شبانهروز، زیارت اربعین، انگشتر به دست راست كردن، پیشانی بر خاك نهادن در سجده و بسم الله را بلند گفتن۱ و یكی از وظایف شیعیان را اهتمام به زیارت اربعین بر شمردهاند.
۱. شیخ عباس قمی، مفاتیح الجنان، ص ۵۴۵.
http://www.ghadir.ca/content/view/150/97/
اربعین یعنی گذشت چهل روز از مصیبت جانگداز شهادت سرور و سالار شهیدان.. چرا فقط برای امام حسین علیه السلام روز اربعین تعیین شده و برای امامان دیگر و حتی پیامبر اكرم صلی اللَّه علیه و آله، مراسم روز اربعین نداریم؟
برای توضیح جواب این سؤال، به این مطالب توجه كنید:
1) فداكاریهای امام حسین علیهالسلام، دین را زنده كرد و نقش او در زنده نگه داشتن دین اسلام، ویژه و حائز اهمیت است. این فداكاریها را باید زنده نگه داشت؛ چون زنده نگه داشتن دین اسلام است. گرامیداشت روز عاشورا و اربعین، در حقیقت زنده نگه داشتن دین اسلام و مبارزه با دشمنان دین است.
2) مصیبت حضرت امام حسین علیهالسلام، برای هیچ امام و پیامبری پیش نیامده است. مصیبت امام حسین علیهالسلام، از همه مصیبتها بزرگتر و سختتر بود. اگر عامل دیگری هم در كار نبود، همین عامل كافی است كه نشان بدهد چرا برای امام حسین علیهالسلام بیش از امامان دیگر و حتی بیش از پیامبر اسلامصلیاللَّهعلیهوآله عزاداری میكنیم و مراسم متعددی برپا میكنیم.
3) در ماه محرم سال ۶۱ق. امام حسین علیهالسلام، فرزندان، خویشان و یاران آن حضرت را كشتند و اسیران كربلا را به كوفه و شام بردند و همین اسیران داغدیده، روز اربعین شهادت امام حسین علیهالسلام و یارانش، به كربلا رسیدند و همه مصائب روز عاشورا در آن روز تجدید شد و آن روز، روز سختی برای خاندان پیامبر بود.
4) دشمنان اسلام با به شهادت رساندن امام حسین علیهالسلام، قصد نابود كردن دین اسلام را داشتند. دشمنان امام حسین علیهالسلام تلاش كردند تا حادثه كربلا، به كلی فراموش شود و حتی كسانی را كه برای زیارت امام حسین علیهالسلام میآمدند، شكنجه میكردند و میكشتند. در زمان متوكل عباسی، همه قبرهای كربلا را شخم زدند؛ مزرعه كردند و مردم را از آمدن برای زیارت قبر امام حسین علیهالسلام، منع كردند. شیعیان هم برای مقابله با اینها، از هر مناسبتی استفاده میكردند كه یكی از این مناسبتها، حادثه روز اربعین است.
5) یكی از نشانههای مؤمن، زیارت امام حسین علیهالسلام در روز اربعین است. از حضرت امام حسن عسكری علیهالسلام روایت شده است كه علامتهای مؤمن پنج چیز است؛ پنجاه و یك ركعت نماز فریضه و نافله در شبانهروز، زیارت اربعین، انگشتر به دست راست كردن، پیشانی بر خاك نهادن در سجده و بسم الله را بلند گفتن۱ و یكی از وظایف شیعیان را اهتمام به زیارت اربعین بر شمردهاند.
۱. شیخ عباس قمی، مفاتیح الجنان، ص ۵۴۵.
http://www.ghadir.ca/content/view/150/97/
۱۳۸۹ دی ۲۷, دوشنبه
*** نواب صفوی+ گفتگو با همسر شهید نواب صفوی
تاریخ ایرانی: نیره اعظم نواب احتشام رضوی همسر نواب صفوی، در زمان شهادت نواب 22 ساله بوده و حاصل 8 سال زندگی مشترکش 3 فرزند دختر است. او اکنون ساکن مشهد است. در این سالها کتابی از خاطراتش با نواب صفوی منتشر کرده و همچنان آن سالها را مرور میکند.به اعتقادش نواب چهرهای کاریزما بوده که اطرافیانش حاضر بودهاند خود را برای او و اعتقاداتش به احکام اسلام قطعه قطعه کنند.همسر نواب صفوی در گفتوگو با تاریخ ایرانی، از چهرهای که در این سالها از او ارائه شده راضی نیست و میگوید: نواب چهرهای حماسی بود که زندان را به مکتبی تبدیل کرد که بسیاری از افسران و ماموران به فدائیان اسلام پیوستند.
***
اصلیترین بعد اعتقادی و دغدغه فکری نواب صفوی چه بود؟ وجه اعتقاد به اجرای احکام اسلامی چه میزان بر مشی و منش او اثرگذار بود؟
زمان آقای نواب زمان پهلوی بود و همه چیز ناهنجار بود. در ابعاد مختلف که نگاه میکردیم،هیچ چیز مطابق با احکام اسلام نبود. یک روز صاحب کارخانهای آمد، در آن زمان آقای نواب مخفی بودند. گفتند این کارخانه چیست؟ گفتند کارخانه رسوبات، پرسیدند کارخانه رسوبات چیست؟ گفتند مشروب سازی!آقای نواب خیلی ناراحت شدند. به مصدق دستور دادند که این کارخانه را تعطیل کنید. مصدق جواب داد که وضعیت ایران از نظر مادی خوب نیست و باید این کارخانه باشد. آقای نواب یک بیانیه بر ضد مصدق دادند. آن زمان نخست وزیر و شاه مملکت چنین تفکری داشتند. تمام ابعاد مختلف حکومت ضد دین بود. با تمام شئون مملکت که خلاف اسلام بود، ایشان مخالفت میکردند و گاهی که میخواستند سازشی با کشورهای غربی داشته باشند و ایران را دو دستی تقدیم آمریکا و انگلیس کنند، نواب با یک دیدگاه وسیع جهانبینی نگاه میکردند و میگفتند "ای پسر پهلوی بدان که فرزندان ایران و اسلام بیدار و هشیار هستند، اگر دست به سازش و معامله بزنی در یک روز روشن یا یک شب تاریک فرزندان اسلام به حساب جنایتتان خواهند رسید و شما را آتش جهنم فرا خواهد گرفت" این بیانیهها چاپ میشد و سریع در دسترس مردم قرار میگرفت.
11سال علیه دستگاه حکومت مبارزه کردند. سالها در تهران و شهرهای دیگر مخفیانه زندگی کردند. حکومت هم دنبال نواب بود تا او را پیدا کند و تسویه حساب کند. اما آقای نواب از مخفیگاه هم کار خود را انجام میدادند و تمام سازشکاری آنها را میفهمیدند و به آنها اعلام میکردند، بازگشت کنید.اول هم این نبود که با خشونت باشد.همیشه آنها را اول دعوت به دین میکردند. میگفتند به اسلام برگردید. کمک به اسلام کنید.به شاه و تمام مسولان مملکت میگفتند که اگر شما در مسیر اسلام قرار بگیرید ما حاضریم بجای یک سرباز مسلح از شما نگهداری و شما را حفظ کنیم. مساله حکومت و وزارت و صدارت و رییس جمهور بودن اصلا برای ایشان مطرح نبود. بعد اصلی نظر نواب اجرای احکام اسلام و دغدغه دین بود.
نواب صفوی در باب اجرای احکام اسلامی و فرامین شریعت چه توصیههایی به نزدیکان خود میکرد؟
شخص نواب تربیت شده مکتب اسلام بود.به دلیل اینکه خودش در بالاترین راه حرکت میکرد. چند سال در نجف در حوزههای مختلف درس خواندند.علامه امینی که کتاب الغدیر را مینوشت استاد آقای نواب بودند.ایشان گفتند نواب اول شاگرد من بود اما بعدها چیزهای بزرگ از روح نواب تراوش کرد که من دیدم دیگر چیزی ندارم به نواب بدهم. نوابغ همیشه بیشتر از سنشان میدانند و حرکت میکنند. مادر آقای نواب میگفتند که از بدو کودکی و حتی دوران بارداری علائم و آثار کراماتی میدیدم که همیشه احساس میکردم این بچه شخصیت بزرگی خواهد شد.
خاطرهای از آنچه مادر نواب تعریف میکرد به یاد دارید؟
میگفتند زمانیکه باردار بودم خواب دیدم از طرف حضرت فاطمه(س) بغچهای فرستادند. در یک بشقاب یک خوشه انگور بود که فقط سه حبه انگور داشت. میگفتند در عالم خواب وقتی بغچه را باز کردم دیدم که برد یمانی است. از خواب بیدار شدم معنی آن را درک نمیکردم اما مجتبی را حامله بودم. یا میگفتند در دوران بارداری سنگینی وزن این بچه را حس نمیکردم. میگفتند که بچهها سخت متولد میشوند، برعکس همه او راحت متولد شد. در دوران بچگی که نواب را پیش دایه میگذاشتند، یک روز دایه بر پشت آقای نواب میزند. شب درعالم خواب سه خانوم سراغ ایشان میآیند و میگویند برو بچه را پس بده! چند شب این خواب تکرار میشود که شب سوم به حالت مکاشفه ظاهر میشوند و میگویند مگر نگفتیم بچه ما را ببر پس بده ! دایه بیهوش میشود از ترس و فردا بچه را پس میآورند که من نمیتوانم نگه دارم.
در باب رعایت مسایل احکام اسلامی به اطرافیان سخت گیر بودند؟
از نظر زندگی خانوادگی بسیار بسیار ایشان رئوف و مهربان بودند. دوران زندگی مشترک ما حدود 8 سال شد. ایشان کوچکترین تذکر اسلامی به من ندادند. اینگونه نبود که ایشان تذکری درباره حجاب یا حضور من در مجالس و... بدهند، اما آنقدر مکتب ایشان مکتب انسانی و آموزنده بود که هر کس کنار او مینشست خود را موظف میدانست که آنچه برعهده او هست را انجام بدهد.
پس شما خودتان رعایت میکردید؟
پدرم مرحوم احتشام رضوی رهبر انقلاب خراسان بودند. زمان رضاخان علیه بیحجابی قیام کردند. به فرمان پدرم تعداد زیادی کلاه پهلوی پاره میشود. پدرم همان زمان گفتند که امروز کلاه بیغیرتی بر سر شما میگذارند و فردا پرده عفاف از سر زنهای شما بر میدارند. پدرم برای اینکه بیحجابی نشود، قیام میکنند که مسجد گوهرشاد را به توپ میبندند و پدرم جزو مجروحین بودند، به تهران منتقل میشوند. در طول چهار جلسه دادگاهی محکوم به اعدام میشوند اما در پایان قضات به نفع پدرم رای میدهند. به چند سال زندان محکوم و تبعید شدند.پس از سقوط رضاخان در سال 1320 پدرم از تبعید آزاد شد و به تهران آمدند.
آشنایی نواب صفوی با خانواده شما چگونه بود؟
در آن زمان پدرم با روزنامه پرچم اسلام مصاحبه میکرد و وقایع انقلاب خراسان را پی در پی مینوشتند.آقای نواب این مطالب را در روزنامه میخواندند و خیلی دلشان میخواست این نواب احتشام را بببینند. پدرم بالای منبر گفته بودند این مرتیکه رضا سیاه حمال را بندازید؛ پایین بکشید.اغتشاش کنید. تاج و تخت این نوکر انگلیس را تصاحب کنید. این سخنان در زمانی بود که محمدرضا شاه بر تخت سلطنت بود. آقای نواب تعجب میکردند که پدر من اینگونه با شجاعت این مطالب را مطرح میکند و چاپ میشود. خیلی مایل بودند پدرم را ببینند. در یک مجلسی پدرم و آقای نواب تصادفا همدیگر را میبینند و با هم آشنا میشوند که در نتیجه این آشنایی و رفت و آمدها در نهایت منجر به خواستگاری از من و ازدواج شد.
هنگام ازدواج چند سال داشتید؟
من 14 سال داشتم اما با سن کم پدرم همه شئون زندگی را به من یاد داده بود. به من گفتند در کنار مرد بزرگی هستی،هیچ گاه سعی نکن چیزهایی را که خواستند مخفی باشد، بدانی و آنها را تجسس کنی. اسرار همسرت را به کسی نباید بگویی،هرگز رفتاری نداشته باش که همسرت از مجالست با شما احساس ناراحتی کند. در طول 8 سال زندگی من هیچگاه کوچکترین تقاضایی از آقای نواب نداشتم.همیشه به پدرم میگفتم من را به سرباز امام زمان دادهاید، پس خودتان باید احتیاجات و زندگی مرا تامین کنید.از سوی دیگر اطرافیان آقای نواب هم همه اهل تدین و خداشناس بودند. همه در راه اسلام قدم بر میداشتند و آنقدر به آقای نواب باور و اعتقاد داشتند و عشق میورزیدند که اگر آقای نواب میگفتند، خودتان را قطعه قطعه کنید، میکردند.
پس به اعتقاد شما نواب چهرهای کاریزما برای اطرافیان داشت؟
حرف نواب برای اطرافیانش مانند وحی بود. خیلیها مجذوب نواب بودند. در همه نقاط کشور اینگونه بود.روسای ایل در کرمانشاه و نقاط دیگر به نواب اصرار میکردند که شما یک دختر از ایل ما بگیرید ما با تمام ایل در خدمت و حمایت شما در میآییم و اگر کودتا خواستید کنید ما در کنار شما هستیم. اما آقای نواب توجهی به زن گرفتن نداشتند. کاملا مخالف بودند. هدفشان این بود که نسبت به همسر خودشان وفادار باشند. اما یکبار من سوال کردم نمیدانم میزان علاقه شما به خانوادهتان چقدر است، آیا اصلا خانواده را دوست دارید یا نه؟ گفتند من اگر بخواهم با دیگران مقایسه کنم علاقه شخصی من شاید از اکثر مردم بیشتر است.اما هیچ کس نمیتواند مانع هدف من باشد.
تمام مراجع و علمای بزرگ که درآن زمان طلبههای جوانی بودند میگفتند وقتی آقای نواب در مدرسه فیضیه قم میآمدند و میایستادند روی یک سنگ بزرگ سخنرانی میکردند، ما طلبههایی در رخوت بودیم که وقتی آقای نواب صحبت میکردند یک روح تازه و یک روح شجاعت و شهامت در ما بوجود میآمد. آیت الله مشکینی رحمه الله علیه میگفتند "وقتی آقای نواب میآمدند صحبت میکردند ما به کلی عوض میشدیم و حالت دیگر پیدا میکردیم." کلام آقای نواب در شنونده بسیار مهم بود.
مخفی شدنها و تبعیدهای نواب از چه زمانی آغاز شد؟
از 15 بهمن 1327 که به سمت شاه تیراندازی کردند، آقای نواب در تعقیب بودند. شاید این تیراندازی فرمالیته بود اما باعث شد که نواب تحت تعقیب قرار بگیرد. در آن دوره آیت الله کاشانی را هم به قلعه فلک الافلاک تبعید کردند . آقای نواب بلافاصله یک بیانیه دادند که "پسر پهلوی دست از جنایتت بردار و آیت الله کاشانی را زود از تبعید خارج کن وگرنه به حسابت رسیدگی خواهد شد." پس از آن آیت الله کاشانی را به لبنان تبعید کردند. زمانیکه آقای نواب در اختفا بودند بازهم بیانیه میدادند و آنها خانه به خانه دنبال آقای نواب میگشتند. در چنین شرایطی من هم باید مخفی میشدم. چون منزل خودم یا پدرم بودم بازداشت میشدم و تلاش میکردند از من به آقای نواب برسند.
کجا مخفی میشدید؟
منزل دوستان آقای نواب و فدائیان اسلام مخفی میشدم.هر چند روز یک بار باید مخفیگاه خود را تغییر میدادم و سالها به این روال زندگی کردم. دوستان آقای نواب از عموم مردم بودند گاهی ممکن بود یک تاجر تراز اول تهران و گاهی یک میوه فروش ساده باشد. دوستان ایشان از افرادی که با ایمان و معتقد بودند، تشکیل میشد.
شما در جریان فعالیتها و اقداماتشان بودید؟
پدرم به من یکسری تعلیماتی داده بودند که سعی کن زیاد در امور ایشان دخالت نکنید.اغلب شخصیتهایی که در دنیا توانستهاند به آنها برسند، از طریق همسرانشان بوده که توانستهاند اسرار آنها را بدست آورند. در نتیجه من سعی میکردم خودم را بیاطلاع نگه دارم. دوستانی که به منزل آنها میرفتیم، محبت داشتند و میگفتند اگر آقا رهبر مردم هستند شما هم رهبر خانمها هستید. در آن سن کم بخاطر شرایطی که در آن قرار داشتم به اندازه یک زن 70 ساله تجربه داشتم.
شما چقدر در جریان اختلافات آقای نواب با روحانیونی مانند آیت الله کاشانی وآیت الله بروجردی بودید؟
من خیلی خودم را درگیر این مسایل نمیکردم که از این امور سوال کنم اما ایشان با آقای بروجردی و مراجع تلقید مخالف نبودند. نواب با علمایی که اهل مبارزه بودند در مسافرتهایی که به تمام نقاط ایران داشتند، ارتباط میگرفتند. یک بار وقتی من را به شیخ جام از علمای اهل سنت معرفی کردند، گفتند ما عاشق نواب بودیم. نواب مدتی مهمان آنها بود. یا مصر که رفتند جمال عبدالناصر میگفتند کانال سوئز باید دست اسرائیلیها باشد. دانشجویان اعتراض کردند و شعارهای آقای نواب را سر میدادند. یا زمانیکه اصلا کلمه فلسطین هنوز مطرح نبود آقای نواب برای حمایت از فلسطینیها رفتند و ملاقاتی با ملک حسین داشتند که یک عکسی هست که نشان میدهد آقای نواب عتاب آمیز با او حرف میزند و به او میگوید "راهی که جدت علی رفت را برو، راه اشتباه دیگران که گمراه شدند را نرو!"
اختلافشان با آیت الله کاشانی سر مساله کارخانه مشروب سازی بود که نواب به مصدق نامه نوشت و گوش نکرد. از آیت الله کاشانی خواستند که پیگیری کنند و ایشان این کار را نکردند. نواب یک مقدار دلخور شدند بعد از آن هم آقای نواب 22 ماه در زندان مصدق بودند.
آیا فعالیتهایشان در دوران زندان متوقف شد و پس از آن دوره تغییری احساس کردید؟
خیر. زندان مرکز فعالیتهای آقای نواب بود. روزی چند هزار نفر به ملاقات آقای نواب میرفتند.زندان مکتبی شده بود که ایشان میایستادند و سخنرانی میکردند. بسیاری از سرهنگها و افسران و نظامیها و پلیس همه در زندان جزء فدائیان اسلام میشدند. بیانیههای آقای نواب اکثرا از طریق همین افراد به بیرون منتقل و چاپ میشد. یک زمانی علوی مقدم، رییس شهربانی زندان ملاقات آقای نواب آمدند. صندلی برایشان آوردند، گفتند"نه، نه! خدمت آقای نواب ما باید دو زانو بنشینیم." خدا در وجود نواب چنان اقتدار و جاذبهای را میگذاشت که آدمها مجبور بودند، حرف نواب را بپذیرند.
چقدر چهرهای که در این سالها از آقای نواب ارائه شده با شخصیت و عملکرد ایشان واقعیت داشته است؟
آقای نواب شخصیت حماسی داشتند. من خیلی چهرهای که از ایشان ارائه میشود را نپسندیدم. هنگام بازداشت آقای نواب میخواستند لباس روحانیت را از تن ایشان در بیاورند.بسیار افراد پستی بودند. نواب صفوی آنجا اعلام میکند، به جدم قسم، حق دست زدن به لباس من را ندارید چون میخواهم با همین لباس به شهادت برسم. یا زمانیکه برای تیرباران میخواستند ایشان را ببرند تقاضای آب میکنند تا غسل شهادت کنند.آبی که در اختیار ایشان قرار میدهند سرد بوده است آقای نواب از آنها میخواهد که آب گرم در اختیارشان بگذارند. زمانیکه زندانبان میگوید تو در آستانه مرگ هستی آب سرد و گرم چه فرقی برای شما دارد،عنوان میکنند اگر با آب سرد غسل کنم، ممکن است بدنم در اثر سرمای آب بلرزد و آن را به حساب ترس بگذارند.
شما چه زمانی در جریان تیرباران نواب قرار گرفتید؟
بعدازظهر همان روز که آقای نواب را به شهادت رساندند به ما اطلاع دادند و من سر مزار ایشان سخرانی کردم. 28 کامیون مسلح در آن مکان ایستاده بود، بعد از اینکه کمی به خودم مسلط شدم، رفتم برای گرفتن پیکر همسرم ولی به من گفتند که همه اجساد خاک شدهاند. من میخواستم با نشان دادن پیکرهای غرق به خون شهدا به مردم، انقلابی برپا کنم؛ بنابراین کوتاه نیامدم و به اتفاق عدهای از خانمهای فدائیان اسلام به منطقه مسگرآباد که اجساد دفن شده بودند، رفتیم. با اینکه حکومت نظامی بود و تجمع بیش از 3 نفر ممنوع، مردم از شهرستانهای اطراف به آنجا آمدند و کم کم شلوغ شد. من در صف جلو نشسته و آرام آرام میگریستم. افسری جلو آمد و با لحن بیادبانه ای گفت: "بلند شو! نمیخواهد گریه کنی." من ناگهان متحول شدم. ایستادم و فریاد زدم: "آری. خاندان آل محمد (ص) را بنیامیه همین گونه تسلیت دادند. ای یزید! چه خوب ثابت کردی که از چه نسبی هستی و..." یکی یکی مفاسد حکومت و مملکت و اهداف نواب را میگفتم. فضا را سکوت محض در برگرفته بود. همه و حتی ماموران حکومتی گوش میدادند و از گفتار من تعجب میکردند و گاهی هم گریه میکردند. به آنها گفتم که دختران خود را به گونهای تربیت خواهم کرد که از تو انتقام بگیرند. تنها آرزوی من آن لحظه بود که رگبار مسلسل به من ببندند.روز سوم و هفتم نواب باز هم من بر سر مزار او صحبت کردم. فردا روزنامهها تیتر زدند که روح نواب در همسرش حلول کرده است. این اسلامی است که نواب میگفت و شجاعت را به دل ما میانداخت.
منبع: تاریخ ایرانی ،اعظم ویسمه
http://www.bultannews.com/fa/pages/?cid=38218
***
اصلیترین بعد اعتقادی و دغدغه فکری نواب صفوی چه بود؟ وجه اعتقاد به اجرای احکام اسلامی چه میزان بر مشی و منش او اثرگذار بود؟
زمان آقای نواب زمان پهلوی بود و همه چیز ناهنجار بود. در ابعاد مختلف که نگاه میکردیم،هیچ چیز مطابق با احکام اسلام نبود. یک روز صاحب کارخانهای آمد، در آن زمان آقای نواب مخفی بودند. گفتند این کارخانه چیست؟ گفتند کارخانه رسوبات، پرسیدند کارخانه رسوبات چیست؟ گفتند مشروب سازی!آقای نواب خیلی ناراحت شدند. به مصدق دستور دادند که این کارخانه را تعطیل کنید. مصدق جواب داد که وضعیت ایران از نظر مادی خوب نیست و باید این کارخانه باشد. آقای نواب یک بیانیه بر ضد مصدق دادند. آن زمان نخست وزیر و شاه مملکت چنین تفکری داشتند. تمام ابعاد مختلف حکومت ضد دین بود. با تمام شئون مملکت که خلاف اسلام بود، ایشان مخالفت میکردند و گاهی که میخواستند سازشی با کشورهای غربی داشته باشند و ایران را دو دستی تقدیم آمریکا و انگلیس کنند، نواب با یک دیدگاه وسیع جهانبینی نگاه میکردند و میگفتند "ای پسر پهلوی بدان که فرزندان ایران و اسلام بیدار و هشیار هستند، اگر دست به سازش و معامله بزنی در یک روز روشن یا یک شب تاریک فرزندان اسلام به حساب جنایتتان خواهند رسید و شما را آتش جهنم فرا خواهد گرفت" این بیانیهها چاپ میشد و سریع در دسترس مردم قرار میگرفت.
11سال علیه دستگاه حکومت مبارزه کردند. سالها در تهران و شهرهای دیگر مخفیانه زندگی کردند. حکومت هم دنبال نواب بود تا او را پیدا کند و تسویه حساب کند. اما آقای نواب از مخفیگاه هم کار خود را انجام میدادند و تمام سازشکاری آنها را میفهمیدند و به آنها اعلام میکردند، بازگشت کنید.اول هم این نبود که با خشونت باشد.همیشه آنها را اول دعوت به دین میکردند. میگفتند به اسلام برگردید. کمک به اسلام کنید.به شاه و تمام مسولان مملکت میگفتند که اگر شما در مسیر اسلام قرار بگیرید ما حاضریم بجای یک سرباز مسلح از شما نگهداری و شما را حفظ کنیم. مساله حکومت و وزارت و صدارت و رییس جمهور بودن اصلا برای ایشان مطرح نبود. بعد اصلی نظر نواب اجرای احکام اسلام و دغدغه دین بود.
نواب صفوی در باب اجرای احکام اسلامی و فرامین شریعت چه توصیههایی به نزدیکان خود میکرد؟
شخص نواب تربیت شده مکتب اسلام بود.به دلیل اینکه خودش در بالاترین راه حرکت میکرد. چند سال در نجف در حوزههای مختلف درس خواندند.علامه امینی که کتاب الغدیر را مینوشت استاد آقای نواب بودند.ایشان گفتند نواب اول شاگرد من بود اما بعدها چیزهای بزرگ از روح نواب تراوش کرد که من دیدم دیگر چیزی ندارم به نواب بدهم. نوابغ همیشه بیشتر از سنشان میدانند و حرکت میکنند. مادر آقای نواب میگفتند که از بدو کودکی و حتی دوران بارداری علائم و آثار کراماتی میدیدم که همیشه احساس میکردم این بچه شخصیت بزرگی خواهد شد.
خاطرهای از آنچه مادر نواب تعریف میکرد به یاد دارید؟
میگفتند زمانیکه باردار بودم خواب دیدم از طرف حضرت فاطمه(س) بغچهای فرستادند. در یک بشقاب یک خوشه انگور بود که فقط سه حبه انگور داشت. میگفتند در عالم خواب وقتی بغچه را باز کردم دیدم که برد یمانی است. از خواب بیدار شدم معنی آن را درک نمیکردم اما مجتبی را حامله بودم. یا میگفتند در دوران بارداری سنگینی وزن این بچه را حس نمیکردم. میگفتند که بچهها سخت متولد میشوند، برعکس همه او راحت متولد شد. در دوران بچگی که نواب را پیش دایه میگذاشتند، یک روز دایه بر پشت آقای نواب میزند. شب درعالم خواب سه خانوم سراغ ایشان میآیند و میگویند برو بچه را پس بده! چند شب این خواب تکرار میشود که شب سوم به حالت مکاشفه ظاهر میشوند و میگویند مگر نگفتیم بچه ما را ببر پس بده ! دایه بیهوش میشود از ترس و فردا بچه را پس میآورند که من نمیتوانم نگه دارم.
در باب رعایت مسایل احکام اسلامی به اطرافیان سخت گیر بودند؟
از نظر زندگی خانوادگی بسیار بسیار ایشان رئوف و مهربان بودند. دوران زندگی مشترک ما حدود 8 سال شد. ایشان کوچکترین تذکر اسلامی به من ندادند. اینگونه نبود که ایشان تذکری درباره حجاب یا حضور من در مجالس و... بدهند، اما آنقدر مکتب ایشان مکتب انسانی و آموزنده بود که هر کس کنار او مینشست خود را موظف میدانست که آنچه برعهده او هست را انجام بدهد.
پس شما خودتان رعایت میکردید؟
پدرم مرحوم احتشام رضوی رهبر انقلاب خراسان بودند. زمان رضاخان علیه بیحجابی قیام کردند. به فرمان پدرم تعداد زیادی کلاه پهلوی پاره میشود. پدرم همان زمان گفتند که امروز کلاه بیغیرتی بر سر شما میگذارند و فردا پرده عفاف از سر زنهای شما بر میدارند. پدرم برای اینکه بیحجابی نشود، قیام میکنند که مسجد گوهرشاد را به توپ میبندند و پدرم جزو مجروحین بودند، به تهران منتقل میشوند. در طول چهار جلسه دادگاهی محکوم به اعدام میشوند اما در پایان قضات به نفع پدرم رای میدهند. به چند سال زندان محکوم و تبعید شدند.پس از سقوط رضاخان در سال 1320 پدرم از تبعید آزاد شد و به تهران آمدند.
آشنایی نواب صفوی با خانواده شما چگونه بود؟
در آن زمان پدرم با روزنامه پرچم اسلام مصاحبه میکرد و وقایع انقلاب خراسان را پی در پی مینوشتند.آقای نواب این مطالب را در روزنامه میخواندند و خیلی دلشان میخواست این نواب احتشام را بببینند. پدرم بالای منبر گفته بودند این مرتیکه رضا سیاه حمال را بندازید؛ پایین بکشید.اغتشاش کنید. تاج و تخت این نوکر انگلیس را تصاحب کنید. این سخنان در زمانی بود که محمدرضا شاه بر تخت سلطنت بود. آقای نواب تعجب میکردند که پدر من اینگونه با شجاعت این مطالب را مطرح میکند و چاپ میشود. خیلی مایل بودند پدرم را ببینند. در یک مجلسی پدرم و آقای نواب تصادفا همدیگر را میبینند و با هم آشنا میشوند که در نتیجه این آشنایی و رفت و آمدها در نهایت منجر به خواستگاری از من و ازدواج شد.
هنگام ازدواج چند سال داشتید؟
من 14 سال داشتم اما با سن کم پدرم همه شئون زندگی را به من یاد داده بود. به من گفتند در کنار مرد بزرگی هستی،هیچ گاه سعی نکن چیزهایی را که خواستند مخفی باشد، بدانی و آنها را تجسس کنی. اسرار همسرت را به کسی نباید بگویی،هرگز رفتاری نداشته باش که همسرت از مجالست با شما احساس ناراحتی کند. در طول 8 سال زندگی من هیچگاه کوچکترین تقاضایی از آقای نواب نداشتم.همیشه به پدرم میگفتم من را به سرباز امام زمان دادهاید، پس خودتان باید احتیاجات و زندگی مرا تامین کنید.از سوی دیگر اطرافیان آقای نواب هم همه اهل تدین و خداشناس بودند. همه در راه اسلام قدم بر میداشتند و آنقدر به آقای نواب باور و اعتقاد داشتند و عشق میورزیدند که اگر آقای نواب میگفتند، خودتان را قطعه قطعه کنید، میکردند.
پس به اعتقاد شما نواب چهرهای کاریزما برای اطرافیان داشت؟
حرف نواب برای اطرافیانش مانند وحی بود. خیلیها مجذوب نواب بودند. در همه نقاط کشور اینگونه بود.روسای ایل در کرمانشاه و نقاط دیگر به نواب اصرار میکردند که شما یک دختر از ایل ما بگیرید ما با تمام ایل در خدمت و حمایت شما در میآییم و اگر کودتا خواستید کنید ما در کنار شما هستیم. اما آقای نواب توجهی به زن گرفتن نداشتند. کاملا مخالف بودند. هدفشان این بود که نسبت به همسر خودشان وفادار باشند. اما یکبار من سوال کردم نمیدانم میزان علاقه شما به خانوادهتان چقدر است، آیا اصلا خانواده را دوست دارید یا نه؟ گفتند من اگر بخواهم با دیگران مقایسه کنم علاقه شخصی من شاید از اکثر مردم بیشتر است.اما هیچ کس نمیتواند مانع هدف من باشد.
تمام مراجع و علمای بزرگ که درآن زمان طلبههای جوانی بودند میگفتند وقتی آقای نواب در مدرسه فیضیه قم میآمدند و میایستادند روی یک سنگ بزرگ سخنرانی میکردند، ما طلبههایی در رخوت بودیم که وقتی آقای نواب صحبت میکردند یک روح تازه و یک روح شجاعت و شهامت در ما بوجود میآمد. آیت الله مشکینی رحمه الله علیه میگفتند "وقتی آقای نواب میآمدند صحبت میکردند ما به کلی عوض میشدیم و حالت دیگر پیدا میکردیم." کلام آقای نواب در شنونده بسیار مهم بود.
مخفی شدنها و تبعیدهای نواب از چه زمانی آغاز شد؟
از 15 بهمن 1327 که به سمت شاه تیراندازی کردند، آقای نواب در تعقیب بودند. شاید این تیراندازی فرمالیته بود اما باعث شد که نواب تحت تعقیب قرار بگیرد. در آن دوره آیت الله کاشانی را هم به قلعه فلک الافلاک تبعید کردند . آقای نواب بلافاصله یک بیانیه دادند که "پسر پهلوی دست از جنایتت بردار و آیت الله کاشانی را زود از تبعید خارج کن وگرنه به حسابت رسیدگی خواهد شد." پس از آن آیت الله کاشانی را به لبنان تبعید کردند. زمانیکه آقای نواب در اختفا بودند بازهم بیانیه میدادند و آنها خانه به خانه دنبال آقای نواب میگشتند. در چنین شرایطی من هم باید مخفی میشدم. چون منزل خودم یا پدرم بودم بازداشت میشدم و تلاش میکردند از من به آقای نواب برسند.
کجا مخفی میشدید؟
منزل دوستان آقای نواب و فدائیان اسلام مخفی میشدم.هر چند روز یک بار باید مخفیگاه خود را تغییر میدادم و سالها به این روال زندگی کردم. دوستان آقای نواب از عموم مردم بودند گاهی ممکن بود یک تاجر تراز اول تهران و گاهی یک میوه فروش ساده باشد. دوستان ایشان از افرادی که با ایمان و معتقد بودند، تشکیل میشد.
شما در جریان فعالیتها و اقداماتشان بودید؟
پدرم به من یکسری تعلیماتی داده بودند که سعی کن زیاد در امور ایشان دخالت نکنید.اغلب شخصیتهایی که در دنیا توانستهاند به آنها برسند، از طریق همسرانشان بوده که توانستهاند اسرار آنها را بدست آورند. در نتیجه من سعی میکردم خودم را بیاطلاع نگه دارم. دوستانی که به منزل آنها میرفتیم، محبت داشتند و میگفتند اگر آقا رهبر مردم هستند شما هم رهبر خانمها هستید. در آن سن کم بخاطر شرایطی که در آن قرار داشتم به اندازه یک زن 70 ساله تجربه داشتم.
شما چقدر در جریان اختلافات آقای نواب با روحانیونی مانند آیت الله کاشانی وآیت الله بروجردی بودید؟
من خیلی خودم را درگیر این مسایل نمیکردم که از این امور سوال کنم اما ایشان با آقای بروجردی و مراجع تلقید مخالف نبودند. نواب با علمایی که اهل مبارزه بودند در مسافرتهایی که به تمام نقاط ایران داشتند، ارتباط میگرفتند. یک بار وقتی من را به شیخ جام از علمای اهل سنت معرفی کردند، گفتند ما عاشق نواب بودیم. نواب مدتی مهمان آنها بود. یا مصر که رفتند جمال عبدالناصر میگفتند کانال سوئز باید دست اسرائیلیها باشد. دانشجویان اعتراض کردند و شعارهای آقای نواب را سر میدادند. یا زمانیکه اصلا کلمه فلسطین هنوز مطرح نبود آقای نواب برای حمایت از فلسطینیها رفتند و ملاقاتی با ملک حسین داشتند که یک عکسی هست که نشان میدهد آقای نواب عتاب آمیز با او حرف میزند و به او میگوید "راهی که جدت علی رفت را برو، راه اشتباه دیگران که گمراه شدند را نرو!"
اختلافشان با آیت الله کاشانی سر مساله کارخانه مشروب سازی بود که نواب به مصدق نامه نوشت و گوش نکرد. از آیت الله کاشانی خواستند که پیگیری کنند و ایشان این کار را نکردند. نواب یک مقدار دلخور شدند بعد از آن هم آقای نواب 22 ماه در زندان مصدق بودند.
آیا فعالیتهایشان در دوران زندان متوقف شد و پس از آن دوره تغییری احساس کردید؟
خیر. زندان مرکز فعالیتهای آقای نواب بود. روزی چند هزار نفر به ملاقات آقای نواب میرفتند.زندان مکتبی شده بود که ایشان میایستادند و سخنرانی میکردند. بسیاری از سرهنگها و افسران و نظامیها و پلیس همه در زندان جزء فدائیان اسلام میشدند. بیانیههای آقای نواب اکثرا از طریق همین افراد به بیرون منتقل و چاپ میشد. یک زمانی علوی مقدم، رییس شهربانی زندان ملاقات آقای نواب آمدند. صندلی برایشان آوردند، گفتند"نه، نه! خدمت آقای نواب ما باید دو زانو بنشینیم." خدا در وجود نواب چنان اقتدار و جاذبهای را میگذاشت که آدمها مجبور بودند، حرف نواب را بپذیرند.
چقدر چهرهای که در این سالها از آقای نواب ارائه شده با شخصیت و عملکرد ایشان واقعیت داشته است؟
آقای نواب شخصیت حماسی داشتند. من خیلی چهرهای که از ایشان ارائه میشود را نپسندیدم. هنگام بازداشت آقای نواب میخواستند لباس روحانیت را از تن ایشان در بیاورند.بسیار افراد پستی بودند. نواب صفوی آنجا اعلام میکند، به جدم قسم، حق دست زدن به لباس من را ندارید چون میخواهم با همین لباس به شهادت برسم. یا زمانیکه برای تیرباران میخواستند ایشان را ببرند تقاضای آب میکنند تا غسل شهادت کنند.آبی که در اختیار ایشان قرار میدهند سرد بوده است آقای نواب از آنها میخواهد که آب گرم در اختیارشان بگذارند. زمانیکه زندانبان میگوید تو در آستانه مرگ هستی آب سرد و گرم چه فرقی برای شما دارد،عنوان میکنند اگر با آب سرد غسل کنم، ممکن است بدنم در اثر سرمای آب بلرزد و آن را به حساب ترس بگذارند.
شما چه زمانی در جریان تیرباران نواب قرار گرفتید؟
بعدازظهر همان روز که آقای نواب را به شهادت رساندند به ما اطلاع دادند و من سر مزار ایشان سخرانی کردم. 28 کامیون مسلح در آن مکان ایستاده بود، بعد از اینکه کمی به خودم مسلط شدم، رفتم برای گرفتن پیکر همسرم ولی به من گفتند که همه اجساد خاک شدهاند. من میخواستم با نشان دادن پیکرهای غرق به خون شهدا به مردم، انقلابی برپا کنم؛ بنابراین کوتاه نیامدم و به اتفاق عدهای از خانمهای فدائیان اسلام به منطقه مسگرآباد که اجساد دفن شده بودند، رفتیم. با اینکه حکومت نظامی بود و تجمع بیش از 3 نفر ممنوع، مردم از شهرستانهای اطراف به آنجا آمدند و کم کم شلوغ شد. من در صف جلو نشسته و آرام آرام میگریستم. افسری جلو آمد و با لحن بیادبانه ای گفت: "بلند شو! نمیخواهد گریه کنی." من ناگهان متحول شدم. ایستادم و فریاد زدم: "آری. خاندان آل محمد (ص) را بنیامیه همین گونه تسلیت دادند. ای یزید! چه خوب ثابت کردی که از چه نسبی هستی و..." یکی یکی مفاسد حکومت و مملکت و اهداف نواب را میگفتم. فضا را سکوت محض در برگرفته بود. همه و حتی ماموران حکومتی گوش میدادند و از گفتار من تعجب میکردند و گاهی هم گریه میکردند. به آنها گفتم که دختران خود را به گونهای تربیت خواهم کرد که از تو انتقام بگیرند. تنها آرزوی من آن لحظه بود که رگبار مسلسل به من ببندند.روز سوم و هفتم نواب باز هم من بر سر مزار او صحبت کردم. فردا روزنامهها تیتر زدند که روح نواب در همسرش حلول کرده است. این اسلامی است که نواب میگفت و شجاعت را به دل ما میانداخت.
منبع: تاریخ ایرانی ،اعظم ویسمه
http://www.bultannews.com/fa/pages/?cid=38218
۱۳۸۹ دی ۲۲, چهارشنبه
۱۳۸۹ دی ۲۱, سهشنبه
روایت حداد عادل از ازدواج دخترش با سید مجتبی
خبرگزاری زنان ایران (ایونا): آقای حدادعادل تعریف می کردند؛ «سال 77، خانمی به خانه ما زنگ زده بود و گفته بود که می خواهیم برای خواستگاری خدمت برسیم. خانم ما گفته بود دختر ما در حال حاضر سال چهارم دبیرستان است و می خواهد ادامه تحصیل دهد. ایشان دوباره پرسیده بودند اگر امکان دارد ما بیاییم دخترخانم را ببینیم تا بعد. اما خانم ما قبول نکرده بودند.
بعد خانم ما از ایشان پرسیده بودند اصلاً شما خودتان را معرفی کنید. و ایشان هم گفته بودند؛ من خانم رهبر انقلاب هستم. خانم ما از هول و هراس دوباره سلام علیک کرده بود و گفته بود؛ «ما تا حالا به همه پاسخ رد داده ایم. اما شما صبر کنید با آقای دکتر صحبت کنم، بعد شما را خبر می کنم.» آن زمان خانم من مدیر دبیرستان هدایت بود .
بعد از صحبت با من قرار بر این شد که آنها بیایند و دخترمان را در مدرسه ببینند که هم دخترمان متوجه نشود و هم اینکه اگر آنها نپسندیدند، لطمه یی به دختر ما نخورد. طبق هماهنگی قبلی، خانم آقا آمدند و در دفتر مدرسه او را دیدند و رفتند. چند روز گذشت و من برای کاری خدمت آقا رفتم. آقا فرمودند؛ «خانم استخاره کرده اند، جوابش خوب نبوده است .»
یک سال از این قضیه گذشت. مجدداً خانواده آقا تماس گرفتند و گفتند ما می خواهیم برای خواستگاری بیاییم. خانم بنده پرسیده بودند چطور تصمیم تان عوض شده؟ آقا گفته بودند؛ «خانم ما به استخاره خیلی اعتقاد دارد و دفعه اول چون خوب نیامده بود، منصرف شدند.» و خانم آقا هم گفته بودند؛ «چون دخترتان دختر محجبه، فرهیخته و خوبی است، دوباره استخاره کردم که خوب آمد و اگر اجازه بدهید، بیاییم .»
آن زمان دخترمان دیپلم گرفته بود و کنکور هم شرکت کرده بود. پس از مقدمات کار، یک روز پسر آقا و مادرش با یک قواره پارچه به عنوان هدیه برای عروس آمدند و صحبت کردیم و پس از رفتن آقا مجتبی، نظر دخترم را پرسیدم، ایشان موافق بودند .
بعد از چند روز خدمت آقا رفتیم. آقا فرمودند؛ «آقای دکتر، داریم خویش و قوم می شویم.» گفتم؛ «چطور؟» گفتند؛ «خانواده آمدند و پسندیدند و در گفت وگو هم به نتیجه کامل رسیده اند، نظر شما چیست؟» گفتم؛ «آقا، اختیار ما دست شماست .»
آقا فرمودند؛ «نه، شما، دکتر و استاد دانشگاهید و خانم تان هم همین طور. وضع زندگی شما مناسب است، اما زندگی من این طور نیست. اگر بخواهم تمام زندگی ام را بار کنم، غیر از کتاب هایم یک وانت بار می شود. اینجا هم دو اتاق اندرون و یک اتاق بیرونی است که آقایان و مسوولان در آنجا با من دیدار می کنند. من پول ندارم خانه بخرم. خانه یی اجاره کرده ایم که یک طبقه مصطفی و یک طبقه هم مجتبی زندگی می کنند. شما با دخترت صحبت کن که خیال نکند حالا که عروس رهبر می شود، چیزهایی در ذهنش باشد. ما این طور زندگی می کنیم. اما شما زندگی نسبتاً خوبی دارید. حالا اگر ایشان بخواهد وارد این زندگی شود، کمی مشکل است. مجتبی معمم هم نیست. می خواهد قم برود و درس بخواند و روحانی شود. همه اینها را به او بگو بداند .»
من هم به دخترم گفتم و ایشان هم قبول کرد. آقا در زمان قبل از رئیس جمهوری شان، در جنوب تهران خانه یی داشتند که آن را اجاره داده اند و خرج زندگی شان را از آن درمی آورند؛ ایشان حقوق رهبری نمی گیرند و از وجوهات هم استفاده نمی کنند .
هنگام صحبت در مورد مراسم عقد و مهریه و ... آقا فرمودند؛«در مورد مهریه، اختیار با دختر شماست. ولی من برای مردم خطبه عقد می خوانم، سنت من این بوده که بیشتر از 14 سکه عقد نخوانم و تا حالا هم نخوانده ام، اگر بخواهید، می توانید بیشتر از 14 سکه مهریه معین کنید، ولی شخص دیگری خطبه عقد را بخواند. از نظر من اشکالی ندارد. چون تا حالا بیش از 14 سکه برای مردم عقد نخوانده ام، برای عروسم هم نمی خوانم .»
من گفتم؛ «آقا، این طور که نمی شود. من با مادرش صحبت می کنم، فکر نمی کنم مخالفتی داشته باشد.» در مورد مراسم عقد هم گفتند؛ «می توانید در تالار بگیرید، ولی من نمی توانم شرکت کنم.» گفتم؛« آقا هر طور شما صلاح بدانید.»
فرمودند؛ «می خواهید این دو تا اتاق اندرونی و یک اتاق بیرونی را با هم حساب کنید. هر چند نفر جا می شوند، نصف می کنیم؛ نصف از خانواده ما و نصف از خانواده شما را دعوت می کنیم.» ما حساب کردیم و دیدیم بیشتر از 150 ، 200 نفر جا نمی شوند. ما حتی اقوام درجه اول مان را هم نمی توانستیم دعوت کنیم، اما قبول کردیم .
آقا غیر از فامیل، آقای خاتمی، آقای هاشمی و آقای ناطق و روسای سه قوه و دکتر حبیبی را دعوت فرمودند. یک نوع غذا هم درست کردیم. قبل از اینها صحبت خرید بازار شد. پسر آقا گفت؛ «من نه انگشتر می خواهم و نه ساعت و نه چیز دیگری.» آقا گفتند؛ «خوب نیست.» من هم گفتم؛ «حداقل یک حلقه بگیرند.» اما آقا فرمودند؛ «من یک انگشتر عقیق دارم که یکی برای من هدیه آورده، اگر دخترتان قبول می کند، من آن را به ایشان هدیه می دهم و ایشان هم به عنوان حلقه، به مجتبی هدیه دهد.» قبول کردیم و انگشتر را گرفتیم و بعد به آقا مجتبی دادیم. کمی بزرگ بود. به یک انگشترسازی بردیم تا کوچکش کند و خرجش 600 تومان شد. خلاصه خرج حلقه داماد 600 تومان شد .
به آقا گفتیم در همه این مسائل احتیاط کردیم، دیگر لباس عروس را به ما بسپارید و آقا هم فرمودند؛ «آن را طبق متعارف حساب کنید.» در همان ایام، ما خودمان برای پسرمان عروسی می گرفتیم و یک لباس عروس برای عروس مان سفارش داده بودیم بدوزند .
خلاصه قبل از اینکه عروس مان استفاده کند، همان شب دخترمان استفاده کرد. بعد آقا گفتند؛ «من یک فرش ماشینی می دهم، شما هم یک فرش بدهید.» و به این ترتیب مراسم برگزار شد. برای عروسی هم دو پیکان از اقوام ما و دو پیکان هم از اقوام آقا آمده بودند. مراسم در خانه ما تا ساعت یک طول کشید. خانواده آقا آمده بودند که عروس را ببرند، البته آقا ظاهراً کاری داشتند و نیامده بودند. اما وقتی عروس را به خانه آوردیم، دیدیم آقا هنوز بیدار نشسته اند و منتظرند عروس را بیاورند .
فرمودند؛ «من اخلاقاً وظیفه خود می دانم برای اولین بار که عروس مان قدم به خانه ما می گذارد، من هم بدرقه اش کنم و به اصطلاح خوشامد بگویم .»
ما خیلی تعجب کرده بودیم و فکر نمی کردیم آقا تا آن ساعت شب بیدار باشند، حتی آقا آن شب هم غذا نخورده بودند. چون خانواده آقا سرشان شلوغ بود، به آقا غذا نداده بودند. آقا گفتند؛ «دکتر، امشب شام هم نداشتیم، من به یکی از پاسدارها گفتم شما چیزی خوردنی دارید؟ آنها گفتند که غیر از کمی نان چیز دیگری نداریم. گفتم؛ همان را بیاورید، می خوریم .»
بعد هم که عروس وارد شد، آقا چند دقیقه یی برایشان در مورد تفاهم در زندگی و شرایط و اهمیت زندگی زناشویی صحبت کردند و تا پای در خانه، عروس را بدرقه کردند و خوشامد گفتند. رعایت آداب حتی تا چنین جایگاهی چقدر ارزش دارد. اینها از برکت انقلاب اسلامی و خون شهداست. ایشان دستور دادند حتی از ریزترین وسایل دفتر استفاده نشود، چون مال بیت المال است. حتی اگر مشکل وسیله نقلیه هم پیش آمد، اجازه ندارند از وسایل دفتر استفاده کنند .
خبرگزاری زنان ایران (ایونا)
۳0 آبان ۱۳۸۸ ۰۸:۴۸
http://www.sabainfo.ir/newsdetail-46344-fa.html
۱۳۸۹ دی ۱۶, پنجشنبه
اشتراک در:
پستها (Atom)